گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
قمر بنی هاشم
جلد سوم
ادامه بخش 9


. توسل به حضرت عباس عليه السلام در طلب باران
مرحوم حاج شيخ جمال الدين مجتهدى كه در سال 1377 شمسى بدرود حيات گفت در شهرستان قره ضياء الدين كه در حدود 70 كيلومترى شهرستان ماكو قرار دارد به منبر مى رفت .
سال 1409 قمرى در آن منطقه كه به چايپاژ معروف است خشك سالى شد و قطره اى باران نيامد، تمام رودخانه ها خشك شد و از شدت خشك سالى و كم آبى مزارع و درختان ميوه از بين رفت و حتى شمار زيادى از وحوش ‍ بيابان نيز از بى آبى تلف شدند.
عصر روز تاسوعاى سال 1409 قمرى مرحوم حاج شيخ جمال الدين مجتهدى در مسجدى جامع قره ضياء الدين روضه اى از حضرت ابوالفضل عليه السلام خواند و در منبر گفت : يا باب الحوائج و يا سقاى كربلا، اگر آن روز فرزندان امام حسين عليه السلام از تو آب خواستند امروز هم فرزندان كوچك ما و حتى حيوانات وحشى بيابان از تو باران مى خواهند، تا وقتى كه باران نيامده من از اين مسجد بيرون نخواهم رفت .
بعد از منبر پايين آمد و در محراب مسجد رو به قبله نشست و مشغول دعا و استغاثه شد به درگاه خداوند متعالى گرديد و حضرت ابوالفضل عليه السلام را واسطه قرار داد.
هنوز دست هاى ايشان از دعا به پايين نيامده بود كه مردم ديدند آسمان را ابر پوشانيد، در صورتى كه قبلا حتى يك قطعه اى ابر در آسمان نبود چند دقيقه بعد (كمتر از پنج دقيقه ) باران شديدى باريد.
باران رحمتى كه تمام رودخانه ها را پر آب كرد و دشت و بيابان و مزارع را به نحو احسن سيراب نمود و مردم معتقد و متعهد آن منطقه اين كرامت بزرگ حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را كه در حدود كمتر از پنج دقيقه صورت گرفت با چشم خود ديدند و صداى (جان ها به فدايت يا عباس ) همه جا را پر كرد.
121. آقا جان من همشيره ام را از شما مى خواهم
عالمى متقى مروج مكتب اهل بيت عليهم السلام آقاى حاج شيخ حسن مؤ من كربلايى مقيم حوزه علميه قم و در جلد اول چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ، ص 401 نيز كرامتى از ايشان نقل شده است .
مى فرمايد: زمانى كه در كربلا بوديم ، يك روز سه ساعت بعد از غروب به ما خبر دادند كه همشيره ام سكته كرده است . بنده از منزل به قصد منزل همشيره حركت كردم و در خيابان به طرف حرم مطهر حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه السلام ايستادم . با التماس به محضر آقا عرض كردم : آقا جان ، من همشيره ام را از شما مى خواهم . دكتر آوردند، يك آمپول تزريق كردند، به عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام همشيره شفا يافت .
122. علم را در آغوش گرفتم
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد سعادتى ، امام جماعت مسجد صاحب الزمان عليه السلام طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ، كرامتى را چنين نقل مى كند:
محضر مبارك حضرت مستطاب جناب آقاى شيخ على ربانى خلخالى (دامت بركاته ) سلام عليكم . سلامتى حضرت عالى را در پناه حضرت صاحب الامر حجة ابن الحسن المهدى (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) از درگاه پروردگار متعال مسالت دارم و اميدوارم كه آن وجود شريف جهت ترويج و نشر كرامات حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام موفق باشند. از آن جا كه توفيق مطالعه كتاب محترم چهره درخشان قمر بنى هاشم عليه السلام تاليف آن جناب برايم حاصل شد و در خاتمه متذكر شده ايد كه اگر شخصى كرامتى ديده است مرقوم فرمايد، لذا اطاعت امر شد و يكى از كرامات آقا قمر بنى هاشم كه برايم حاصل شده به محضرتان تقديم مى دارم :
در تيرماه سال 1373 شمسى كه براى تبليغ ايام محرم در آمل بودم با اظهار و علاقه خواهران و برادران دينى قول دادم كه از اول ماه صفر با خانواده به آن جا بروم . به كرج آمدم . در اين ايام براى دختر سه ساله ام به نام زهرا اتفاق ناگوارى رخ داد. به اين صورت كه ميهمان شخصى بوديم . فرزند سه ساله ميزبان در حدود ساعت دوازده شب سنجاق نسبتا بزرگى را به چشم دخترم از ناحيه سياهى چشم فرو كرد. او را در بيمارستان فارابى تهران بسترى نموديم . از آن جايى كه هميشه مادرش همراهش بود، من يك شب مادر را به منزل آوردم و خاله اش جهت مراقبت مصدوم در بيمارستان ماند. لحظات سخت و دشوارى داشتم و نگرانى مادر و گريه هايش مرا وادار كرد كه سوالاتى (از دكتر) بنمايم ايشان جواب گفتند كه آن سنجاق آلوده بوده است . نظر پزشكان اين بود كه بايد چشم تخليه شود تا به چشم ديگرش ‍ آسب نرسد. آن شب را تا صبح به گريه و زارى گذرانديم . فردا مادر را به بيمارستان بردم شب كه براى استراحت به روستاى مشكين آباد كرج به منزل يكى از بستگان رفتم . صداى اذان مغرب بلند شد، چون منزل نزديك مسجد بود بنده ديگر لباس روحانى ام را نپوشيدم و روانه مسجد شدم در حالى كه وضو مى گرفتم منقلب شدم . اين مسجد به نام قمر بنى هاشم عليه السلام بود. داخل مسجد شدم ، و چشمم به علمى كه در گوشه مسجد بود افتاد، خود را به آن رساندم و علم را در آغوش گرفتم و با بوسه و زارى آقا را قسم دادم . اى مولا، تاكنون بيست سال است كه در آستانه اين خاندان توفيق منبر و روضه خوانى برايم حاصل شده است ، اگر يك منبر من در نزد شما قرب دارد چشم فرزندم را از شما مى خواهم و لا غير.
دو نماز را با گريه و زارى با امام جماعت آن جا اقامه نمودم . شب كه خوابيدم در عالم رويا ملاحظه كردم كه كتابى در دست دارم و نشسته ام و از مقابلم سوارى با اسبى سفيد نزديك شد و برايم مشخص بود كه آقا قمر بنى هاشم عليه السلام است بدون آن كه سخنى بگويم ديدم آقا از روى اسب به سمت راستش با چشم اشاره فرمود: بگير يا بردار. صبح كه از خواب بيدار شدم اين خواب را يك جواب دانستم و زمانى كه به بيمارستان مراجعه كردم ديدم كه مادر فرزندم اولين روزى است كه تبسم بر لب دارد. سوال كردم : حال فرزندمان چطور است ؟ گفت : خدا را شكر، امروز كه دكتر (تبريزى ) آمد گفت : خانم ، طبق معاينات به عمل آمده ما مى توانيم عفونت را بر طرف نماييم . اما نورى در چشم نخواهد بود و فرزند شما با يك چشم بايد به زندگى ادامه دهد. چشم بيمار را تخليه نمى كنيم .
مى خواهم به عرض عالى برسانم كه كرامت آقا شامل حال فرزندم شده كه صد در صد بينايى خود را باز يافت و حتى به عينك هم نياز پيدا نكرد.
شبى در آبان ماه سال 1376 شمسى با حجة الاسلام شيخ محمد ظهيرى جايى مهمان بوديم ساعت سه نيمه شب بود كه ايشان به سراغ من آمد و گفت : فلانى ، الان در خواب ديدم كه من و شما و عده اى ديگر در كربلا هستيم و من شما را در سه راه سدر كه از آن جا حرم امام حسين عليه السلام و هم قمر بنى هاشم عليه السلام مشاهده مى شود نگران مى ديدم ، شما مى گفتيد خوب بود در اين زمين تكيه اى بسازيم و حالا كه نشد. من در جواب مى گفتم : آن زمين كه در آخر خيابان سدر است را بسازيم . حجة الاسلام ظهيرى گفت : چه عهد و پيمانى با آقا قمر بنى هاشم و امام حسين عليهماالسلام دارى ؟ كه مرا گريه گرفت و گفتم : من زمينى را در شهر بزغان نيشابور وقف تكيه كرده ام كه از آن زمين حرم امام زاده كه در آن جا هست ديده مى شود. تاكنون نتوانسته ام جهت ايجاد ساختمان تكيه اقدام كنم .
خلاصه كلام ، بعد از مطالعه و مشاهده معجزات و كرامات آن حضرت بر آن شدم كه مطالب را خدمت آن سرور مكرم ارسال دارم و جهت ايجاد ساختمان تكيه ابوالفضلى مشهد بزغان شهرستان نيشابور هم توان خود را به كار بندم .
دعا گوى شما شيخ محمد سعادتى فرزند مرحوم حجه الاسلام و المسلمين كربلايى شيخ محمد حسن سعادتى و اكنون در شهر وحيديه شهريار در مسجد صاحب الزمان به اقامه نماز جماعت و امر تبليغ مشغول هستم .
در خاتمه سلامتى حضرت عالى را از درگاه پروردگار متعال خواهانم .
الاحقر شيخ محمد سعادتى
امام جماعت مسجد صاحب الزمان عليه السلام
شهرك اسماعيل آباد و حيديه شهريار
123. به عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام كورى شفا پيدا كرد
يكى از اعاظم نقل مى كرد: كسى را در حرم ياصحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام ديدم كه لباس هايش را پاره مى كنند و كاغذى هم در دستش بوده كه يك نفر هندى مى گويد: سى اشرفى مى دهم بده به من و او هم قبول نمى كند. مرد هندى اصرار مى كند و او هم مى گويد: وصيت مى كنم در داخل كفنم بگذارند. از ماجرا پرسيدم ، گفتند: كورى بوده و سه روز به حضرت عباس عليه الصلاه والسلام متوسل شده ، نتيجه حاصل نمى شود، پولى داده تا او را به حرم حضرت ابى عبدالله عليه الصلاه والسلام مى برند (البته به قصد شكايت ). تا آن جا وارد مى شود كاغذى به دستش داده باز به حضرت عباس عليه السلام حواله مى دهند. مى گويد: چشمم راه را نمى بيند و پول هم ندارم كه به راهنما بدهم . مى فرمايند: به قدرى كه اين راه را بروى چشمت مى بيند. بالاخره مرد نابينا آمده تا داخل حرم مطهر حضرت عباس عليه الصلاه والسلام شد. در آن جا دستى به سينه اش زده ، و مى گويند: حضرت عباس عليه السلام شفايت داد كه يك دفعه چشمانش باز و بينا مى شود.
124. تو را به جدت مرا شفا بده
اين جانب سيد مرتضى موسوى كربلايى در سال 1370 شمسى به سرطان خون دچار شدم . تمام دكترها از بهبودى من قطع اميد كرده بودند و پدر و مادرم هم ديگر به من اهميت نمى دادند و همسايه ها با نگاهى تحقيرآميز به من نگاه مى كردند. تا اين كه خودم به خواندن زيارت عاشورا مشغول شدم . در سال 71 بود كه شب تولد آقا قمر بنى هاشم عليه السلام ، موقع نماز مغرب فردى آمد و گفت : كه شما فردا ظهر ساعت 30:12 در حرم حضرت شاه عبدالعظيم عليه السلام باشيد تا من بيايم . من روز بعد همان موقع در حرم بودم كه ديدم اين آقا تشريف آوردند و به من گفتند: بيمارى ات چيست ؟ گفتم : سرطان ، بعد به من گفتند: اگر مى خواهى شفا پيدا كنى چيزى نذر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام كن و دعا كن ما ظهور كنيم ، من اصلا در آن موقع متوجه نبودم كه ايشان آقا امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف هستند و بعد كه از ايشان جدا شدم متوجه شدم كه ايشان حضرت بقيه الله الاعظم هستند. خيلى گريه كردم و همان روز بعد از ظهر يك گوسفند و مقدار پنج هزار تومان نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام كردم . سال 1373 شمسى روز تولد آن حضرت موقع نماز ظهر و عصر بود كه خود ايشان را ديدم ، آقا تشريف آوردند و به من گفتند: دوست دارى شفا بگيرى ؟ من گفتم : آرى آقا، چون مردم مرا خيلى سرزنش و تحقيرم مى كنند. و گفتم : آقا شما سيد هستيد؟ گفتند: بله گفتم : تو را به جدت مرا شفا بده . ايشان با پايشان به پهلو و دل من ماليدند و من روز بعد به دكتر رفتم ، دكتر گفت : شما چكار كردى كه شفا گرفتى ؟ من جريان را برايش تعريف كردم و ايشان خيلى گريه كردند و به من كرامت و بزرگوارى حضرت شفا گرفتم و اميدوارم كه خدا تمامى بيماران مسلمان را شفا بدهد.
سيد مرتضى (محمد مهدى ) موسوى كربلايى
125. تو حافظ و نگهبان ماشين من باش
ايام اربعين ابا عبدالله عليه السلام بود، و از دهى به نام قره جاقيه از قراى تفرش عازم قم بودم . سوار يك نيسان بار شدم . راننده ماشين فردى به نام ولى الله قزلقاشى از اهالى تفرش بود. در راه از كرامات حضرت ابوالفضل عليه السلام سخن به ميان آمد، داستانى عجيب را كه خود گوينده بعينه ديده بود برايم نقل كرد و گفت :
روزى كه من اين ماشين را خريدم ، بين خود و حضرت ابوالفضل عليه السلام قرار دادى بستم و گفتم : اى پسر حضرت على عليه السلام ، تو يار و ياور من باش و من و ماشين را از خطرات حفظ كن ، من هم از اين ماشين هر چه در آمد داشتم يك در صد آن را در راه تو خرج مى كنم . پس از آن ، با اين عقيده كار مى كردم و به قول خودم وفا مى نمودم . ده سال بود كه اتفاقى براى من نيفتاده بود، يك روز از روستاى قره جاقيه و قز لقاشى رودبار تفرش به حصارك كرج مى آمدم - كه فعلا هم در جا ساكن هستم - شب بود، ماشين را جلو خانه ام پارك كردم و خوابيدم صبح اول وقت ديدم در مى زنند گفتم : كيست ؟ گفتند: آقا، لطفا در را باز كنيد در را باز كردم و گفتم : بفرمايد، گفت : آقا اين ماشين مال شماست ؟ گفتم : بلى چطور مگر؟ گفت :به زير ماشين يك نگاه كن نگاه كردم ، ديدم يك جوان تقريبا بيست ساله در زير ماشين من جان داده است ، چشمهايش از حدقه در آمده و خون از بينى اش ‍ جارى است . خوب كه نگاه كردم ، اين جوان بدبخت سه حلقه از لاستيك هاى ماشين مرا در آورده است و به جاى آنها آجر چيده است ، مى خواسته لاستيك چهارم را هم در بياورد، كه آجرها در رفته واين جوان بدبخت در زير ماشين جان داده است !
راننده مزبور مى گفت : حاج آقا من صد در صد عقيده دارم اين حادثه از كرامات حضرت ابوالفضل باب الحوائج عليه السلام است ، چون همان طور كه گفتم ، من با آقا قرارداد بسته بودم كه آقا تو حافظ و نگهبان ماشين من باش ، من هم به عهد خود وفا مى كنم .
اين داستان را اين جانب رحيم مجموعى بخشايشى مستقيما از گوينده شنيده و او عكسى را كه از ماشين و جوان مرده انداخته بود، به من نشان داد.
4/1/1378 شمسى
رحيم مجموعى بخشايشى
126. يا كاشف الكرب را بسيار بگو
عالم فرزانه مروج و حامى مكتب اهل بيت عصمت عليهم السلام جناب آقاى شيخ حسن بصيرى (دامت توفيقانه ) چند كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند كه ذيلا مى خوانيد.
1. ايشان از جناب آقاى حاج ملا على بكائى نقل مى كند كه مى گفت : من اذكار و اورادى داشتم از جمله يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام ... بود كه در عالم رويا به من فرمودند اين ذكر را بسيار بگو: نيز نقل مى كرد: شب اول صفر 1420 قمرى بين خواب و بيدارى بود كه گوينده را كاملا مى ديدم . به من فرمود: اين ورد (يا كاشف الكرب ) را بسيار بگو. همچنين اين آقا نقل مى كرد: از اجاره نشينى سخت ناراحت بودم ، به حضرت عباس عليه السلام متوسل شدم . در آن روزها خانه اى را در همسايگى ما به چهار هزار تومان فروخته بودند. بالاخره در عالم رويا آن بزرگوار عليه السلام را زيارت كردم كه دست مبارك را به شانه راست من نهاده سه مرتبه فرمودند: آن خانه مال تو شد و بعد از چند روزى از مقابل دكان فروشنده مى گذشتم مرا صدا كرده و گفت : آن معامله بيجا فسخ شد، بيا من آن خانه را به تو بدهم . گفتم من دو هزار تومان دارم ، چگونه به نصف قيمت معامله مى شود؟ در اين اثنا همسايگان دكان جمع شده به مبلغ دو هزار و چهار صد تومان معامله را قطع كردند و خانه مال من شد. آرى ، اين است نتيجه توسل به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام .
127. قاتل را در راه تبريز مى كشند
2. در قريه سيد تاج الدين چند صد خانواده از سادات موسوى عليه السلام زندگى مى كنند. قريه مزبور در نزديكى شهر خوى واقع است .
در آن جا قتلى صورت مى گيرد. زن برادر مقتول ، برادر مقتول را به شكايت وادار مى كند. آن مرد هم پس از آن كه جوراب و چارق را به پا مى كند از شكايت منصرف شده رو به قبله ايستاده ، عرض مى كند: خدايا، اگر برادر من مجرم بوده به جزاى خود رسيده ، و الا تو خود حاكم باش ، من شكايت خود را به درگاه تو كرده و حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را هم مامور مى خواهم و سپس برگشته جوراب و چارق را بيرون مى آورد، اما به فاصله چند روز قاتل را در راه تبريز مى كشند و قاتلش هم معلوم نشده و خونش هم به هدر مى رود. و مقتول سه زن نكاحى داشته كه نزد زن مقتول اول آمده ، مى گويند: بيا با دست خود بر سر ما شال عزا بينداز تا قلبت آرام گيرد.

جان فداى آن كه لطفش بى حساب


قهر او هم افكند در تاب و تب


حاجت عهر مستمند آرد يقين


ظلم ظالم را كند نقش زمين )

128. دست هاى مرا به كربلا از تن جدا كرده اند
3. مطابق معمول در كرمانشاه آخرين روضه خوان كه روضه اش را تمام كرد. عموم اهل مجلس به پا خاسته يا اباالفضل گويان به سر و سينه زنان متوسل مى كنند. تاجر محترم و متدينى كه چند سال فلج بوده كسانش او را آورده جلوى منبر جايش داده بودند. در حالى كه آخرين روضه خوان روضه خود را تمام كرده و اهل مجلس برخاسته و متوسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بودند و شيون و شورى تمامى مجلس را گرفته و آن آقاى معلول در جاى خود متاثر و ناراحت بوده و فرياد يا اباالفضل سر داده بود، آقايى بزرگوار ظاهر شده مى فرمايد: تو چرا نشسته اى ؟ برخيز، عرض مى كند: من فلجم و قادر به ايستادن نيستم . باز فرموده : برخيز، عرض مى كند: دستم را بگير تا برخيزم . فرموده بود: مگر نگفته اند كه دست هاى مرا در كربلا از تن جدا كرده اند؟! فريادى كشيده و بى هوش شده و بالاخره چشم را باز كرده و خود را سالم در مى يابد.
129. شخص بزرگوارى مرا نجات داد
4. مرحوم مغفور، واعظ مشهور آقاى تربتى (رحمه الله ) نقل مى كرد:
زنى با داماد و دخترش پيش من آمدند و آن زن چون گذرنامه نداشت در خرمشهر به مانعى برخورد كرده بود. بالاخره كمك هاى مقدور نموده و به كربلا رفتيم ، باب حرم حضرت عباس عليه السلام پيش من آمده مى گفت : به اين حضرت عباس قسم كه بلم سوارى من سرنگون شد و من به شط افتاده و مشرف به هلاك بودم ، به اين حضرت متوسل شده ناگه شخص بزرگوارى مرا نجات داد و به بلم ديگر نشاند و از نظر غايب شد.
130. بدون ذكر نام ابوالفضل از منبر پايين نيا
5. جناب آقاى حاج ملا على ملا زاده يكانى - كه فعلا درحال حيات است و همشهرى و رفيق بسيار عزيز ما و روحانى صاف و پاكدل است - مى فرمود: حضرت زهرا (سلام الله عليها) را درخواب زيارت كردم و به من امر فرمودند: هرگز بدون ذكر نام ابوالفضل العباس (عليه الصلاه والسلام ) از منبر پايين نيا.
اين آقا بسيار روياهاى عجيب دارد كه محل ذكر آنها نيست .
131. نجات من به وسيله حضرت عباس عليه السلام
6. در زمان ما روضه خوانى مشهور و معروف به ملا عباس (رحمه الله ) بود. من در تمام هشتاد سال عمر خود در هيچ محلى مانند او را در روضه خوانى نديده ام و مشهور است كه وى از مجلس و مسجد مى روند و مردم هنوز از گريه و زارى فارغ نشده اند. خدا را (جلت عظمته ) شاهد مى گيرم كه اين حقيقت راخودم مشاهده نمودم و در وقفات عزادارى بعضا فقط دو سطر شعر مى خواند.
بعد از وفات وى ، حضرت آيه الله آقاى حاج سيد على اصغر آقا صادقى (رحمه الله عليه ) او را درخواب ديده و احوال پرسيده بود و او چنين جواب داده بود كه : هرگاه حضرت عباس عليه السلام دستم را نمى گرفت من نجات نمى يافتم (رحمه الله عليهما).
132. خانه فرزندم تاريك است
7. در شهر سلطان پور يك يادگارى به نام درگاه حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بنا شده است . اين مقام ملكوتى بيرون از آبادى قرار دارد. رئيس ‍ نيروگاه برق منطقه ، يك شب به خانه رفت ، ديد برق خانه اش خراب شده است . هر چه تلاش كرد برق را روشن كند روشن نشد و بالاخره مجبور شد همان طور در تاريكى بخوابد.
در عالم رويا ديد يك شخصيت بزرگى به ايشان فرمود: تو به فكر خانه خودت هستى ، ولى خانه فرزندم تاريك است . پرسيد شما كه هستيد و خانه فرزندتان كجاست ؟ آن شخصيت بزرگوار فرمود: خانه فرزندم در اين شهر و در فلان محل قرار دارد. رئيس نيروگاه برق از خواب بيدار شد و به آن محل رفت ، ديد شب تاريك است و هيچ كس در آنجا نيست .
به نظرش آمد كه خواب مزبور حقيقت ندارد. دوباره به منزل برگشت ولى از رويايى كه ديده بود آرامش نداشت و خوابش نبرد. صبح فردا دستور داد به اين يادگار برق كشيده شود.
مامورين آمدند و به آنجا برق كشيدند. مردم محل سوال كردند: چه خبر است و ماجرا از چه قرار است ؟! رئيس نيروگاه خواب خود را تعريف كرد و مردم فهميدند اين يك بشارت است .
از آن زمان تاكنون چندين هزار نفر از اين مقام شفا گرفته اند و بيست و چهار ساعته جمعيت زيادى در آنجا حضور دارند و به عنايت حضرت ، از خداوند متعال شفا مى گيرند. تعداد زيادى نيز شيعه اثنى عشرى شده اند و اين مقام در حال حاضر مقبول خاص و عام قرار دارد.
133. به بركت حضرت عباس عليه السلام صاحب فرزند شدند
جناب مستطاب مروج الاحكام و مبلغ الاسلام آقاى حاج شيخ عباس آزرم (زيدت توفيقانه ) كه از وعاظ محترم و كم نظير بود الحمدلله فعلا در حال حيات و ساكن و اهل اين شهر است و مدتى قبل از انقلاب در مهاباد به عنوان روحانى محل سكنا داشت ، نقل مى كرد:
8. يك نفر مرد سنى كه رياست سد مهاباد به عهده او بود و به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اخلاص و ارادتى كامل داشت و به وسيله آن بزرگوار به خواسته هاى خود رسيده بود، مجلس بزرگى تشكيل داده و سفره اطعامى گسترده و ششصد نفر را دعوت كرده بود. از آن جمله يك مهندس ‍ اتريشى و همسر او كه مسيحى بودند. و از بانيان سد. ايشان بعد از حضور در آن مجلس استفسار كرده و فهميده بودن كه شيعيان شخصى به نام حضرت عباس عليه السلام دارند كه باب الحوائج است و حاجات خود را به وسيله آن بزرگوار از درگاه الوهيت خواستارند و آنهاهم اولادى نداشته ، نذر مى كنند كه اگر به بركت آن بزرگوار عليه السلام صاحب فرزند شدند مثل همين سفره را بگسترانند. خداوند متعال هم به بركت حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام عنايت فرموده ، در حضور جناب محترم آقاى آزرم و چند نفر ديگر از روحانيون مهاباد و مياندو آب به دين اسلام مشرف شده و سفره هزار نفرى گسترده و اطعام مى نمايند. براى اين كه زنش حامله و فرزند پسرى زيبا متولد مى گردد. اين قضيه در مجله مكتب اسلام هم منتشر شده است .
134. چه بود؟! چه شد؟! و گريه مى كند
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى مازندرانى در تاريخ 12 جمادى الثانى 1418 هجرى قمرى طى مكتوبى كرامت زيرا به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند كه با هم مى خوانيم . ايشان مقدمتا اظهار داشته اند:
9. مناسب است براى اداى حق و قدردانى از مقام نوكران بارگاه عرش ‍ آشيان قمر بنى هاشم عليه السلام ، و همچنين براى يادآورى بزرگى مصيبت سالار شهيدان ابى عبدالله الحسين عليه السلام ، اين جريان جالب را كه از مرحوم ابوفاضل سيد محمد تقى مستجاب الدعوه ، درباره پدرشان شنيده ام براى خوانندگان گرامى نقل كنم . ايشان مى فرمود:
پدرم ، سيد رضا مستجاب الدعوه ، سمت كفشدارى حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام را بر عهده داشت . در ميان خدام حرمين شريفين آقا اباعبدالله الحسين و قمر بنى هاشم عليهماالسلام به خير و صلاح معروف بود. لذا در يك وقتى از اوقات كه قرار شد سرداب اصلى قبر عزيز زهرا سيد الشهداء عليه السلام را غباروبى كنند (خوانندگان محترم توجه دارند كه قبر مطهر سيد الشهداء و همچنين قبر شريف قمر بنى هاشم عليهماالسلام در سردابى درست زير همين ضريح قرار دارد) براى اين كار سراغ پدرم (سيد رضا) آمدند و ايشان پس از تشرف به حرم سيدالشهداء عليه السلام و به جا آوردن تشريفات مرسوم و پس از آنكه درب مخصوص سرداب مطهر را به روى ايشان باز كردند (دربى كه ممكن است در چند سال يكبار براى شخصيتهاى بزرگى مانند مراجع عظام باز گردد) جارويى دردست گرفت و تنها وارد سرداب شد.
خدام درب را از پشت بستند و منتظر ماندند تا طبق عادت ، مرحوم سيد رضا پس از اتمام غبارروبى بيرون بيايد، ولى هر چه منتظر ماندند از وى خبرى نشد. خيلى مدت طولانى شد دلهره و اضطراب خدام زياد شد كه خدايا نكند صحنه اى يا اتفاقى براى سيد رضا پيش آمده باشد. ناگزير براى روشن شدن وضعيت ، درب سرداب را باز كردند كه بلافاصله چشم آنها به بدن بيهوش سيد رضا خورد كه نزديك درب روى پله دوم و سوم افتاده بود او را بلند كرده ، به وسط صحن آوردند و با زحمت تمام به هوش آوردند. اما با كمال تعجب ديدند وقتى كه به هوش آمد مرتب به اطراف نگاه تند و تيزى مى كند و مى گويد: چه شد؟! چه بود؟! چه شد؟! و گريه مى كند و بيقرار است . هر چه هم علت امر را مى پرسند، نمى تواند جواب بدهد. حدود يك ساعت از اين قضيه گذشت تا قدرت بر تكلم يافت و سپس ‍ ماجرا را چنين تعريف كرد:
زمانى كه براى غبارروبى از پله هاى سرداب به پايين مى رفتم ، به محض آنكه قدم به پله دوم و سوم گذاشتم دو صداى زنانه را شنيدم كه با سوز عجيبى ناله مى زدند. خوب كه توجه كردم ، ديدم صداى زنانه اى مى گويد: پسرم حسين ! و صداى زنانه ديگرى مى گويد: برادرم حسين !
بى اختيار شدم پاهايم سست شد و بيهوش بر زمين افتادم ديگر هيچ نفهميدم تا اينكه خودم را در اينجا ديدم (يعنى شما مرا به هوش آورديد).
حقير گويد: در روايات هم وارد شده كه از هنگام شهادت سرور آزادگان امام حسين عليه السلام تا دامنه قيامت ، هر روز حضرت زهراى اطهر سلام الله عليها از عرش به قتلگاه حسين عليه السلام نگاه مى كند و مصائب وى را از نظر مى گذراند. و ناگاه فرياد شيونى سر مى دهد كه همه انبيا و ملائكه را به گريه در مى آورد و... (روايت طولانى است ). جان عالم ، فداى لب تشنه ات اى حسين فاطمه عليهماالسلام !
135. حضرت عباس عليه السلام شفايم داد
10. آقاى احمدى كه معاصر و از آشنايان و از خوانين و ملاكين محترم شهر ماكو و مردى روشن فكر و مدتى مريض و بسترى بود، نقل مى كرد:
وقت صباحى چوپان ما آمده گفت : آقا، در خواب ديدم كه شما از طرف مقابل مى آييد و من گفتم : اى واى آقا چرا ايستاده ايد، مى افتيد، گفتيد: نه ، حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام شفايم عطا فرموده و من هم در آن حال گوسفند معينى را نذر آن حضرت كردم و الان همان گوسفند را آورده ام تا ذبح كرده و تقسيم كنيم . آقاى احمدى مى گفت : همان روز همان گوسفند را ذبح و تقسيم كرديم و من هم بعد از مدت ها بسترى بودن از جا برخاستم .
136. اظهار ندامت
آقاى حاج حسن چوب فروش كه از محترمين و متدينين شهرستان خوى مى باشند نقل كردند:
11. به قصد زيارت در كربلاى معلا بودم كه سخت بيمار شده از خوردن و خوابيدن بمانده و به دكتر مراجعه كردم . سپس خود به خود متنبه شده به حرم حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام مشرف شده ، ابتدا اظهار ندامت و عذر خواهى كردم از اين كه به دكتر مراجعه كرده ام و سپس استشفا نموده گريه كردم . يكى از همسفران كه در حرم بوده و متوجه حال من بوده ، پيش آمد و مرا به خوردن غذا دعوت كرد و با اشتهاى كامل غذا خوردم و در همان حال شفا يافتم .
137. تمام مشكل حل شد
آقاى حاج تيمور ترك نقل مى كرد:
12. به قصد زيارت عتبات عاليات وارد كربلاى معلا شديم و رفيق ما از ملت تركمن مرد صاف و ساده اى بود كه پول هاى اسكناس او داخل روغن افتاده بود و خراب شده بود و بى پول و بيچاره شده بود و هيچ يك از صرافان بازار به كمترين قيمت از او قبول و خريد مى كردند. آن مرد به حرم حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام مشرف و متوسل شد. تا برگشته به منزل وارد شد، عربى آمده پول خارجى خواسته و تمامى اسكناس هاى روغن كشيده او را به قيمت و ارزش خود خريده و برد. در نتيجه تمام مشكل آن مرد ساده لوح غريب حل شد.
138. عريضه به حضرت عباس عليه السلام
13. علويه شوكت دختر آقا مير محمد راثى گردن بندى كه شامل سيزده عدد نيم پهلوى بوده گم كرده بود و بسيار جست و جو كرده و نتيجه حاصل نشده بود. سرانجام ، عريضه اى به حضرت عباس عليه السلام مى نويسد. بعد از سه ماه همان گردن بند را آورده و به خانه شان تحويل داده اند.
139. مرا شرمنده نفرماييد
14. در اطراف بغداد مردى پسرى معلول داشته كه اطبا به او جواب رد و ياس داده بودند. پدر بچه گفته بود: اما من مايوس نيستم و او را به كربلا آورده حرم مطهر حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام رفته و زيارت كرده و از آقا اجازه خواسته به آستام مقدس حضرت ابى الفضل العباس ‍ عليه السلام آورده در كنار ضريح مقدس او را قرار مى دهد و عرض مى كند: فدايت شوم ، من به قبيله وعده داده ام ، مرا شرمنده نفرماييد.
بعد از ساعتى پسر معلول پدر را صدا مى كند و مى گويد: مرا بلند كن . پدر مى گويد: فرزندم ، قادر نيستى . پسر جواب مى دهد: نه ، مرا شفا دادند و گرسنه هستم . پدر دستش را گرفته و به ايوان منزل آورده و مى پرسد: چه شد؟ عرض مى كند: آقايى بزرگوار عليه السلام كه بدنش پر از زخم بود و بى دست بود بر من ظاهر شد و فرمود: برخيز كه شفا يافتى .
140. به حضرت ابوالفضل عليه السلام متوسل مى شود
15. مرحوم كربلايى مجيد رحيميان كه از اهالى تازه محله خوى بود و او مردى پاكدل بود، وقتى زوار كربلا دسته جمعى يا پياده حركت مى كردند به هيجان آمده و با زوار بدون تدارك قبلى رهسپار شده و پولش تمام شده و به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل مى شود و به حرم مطهر مى رود و درد دل خود را به حضرت مى گويد و بر مى گردد. دو نفر از همراهان وى او را ديده مى پرسند: كجا بودى ؟ مرحوم مشهدى قاسم شهانق (شهانق منطقه بسيار بزرگى از شهر خوى است ) و در همان حال باز مشهدى قاسم البته مردى ناشناس بوده و به كربلايى مجيد پيشنهاد پول مى كند. چون اين شخص ناشناس بوده ، كربلايى مجيد پول را قبول نمى كند و بالاخره اصرار از حد گذشته و مى گويد: حواله اى به تو و در خوى محله شهانق ، كوچه فلانى آورده پس مى دهى . كربلايى مجيد پول ها را گرفته سفر خود را به آخر رسانيده و برگشته و هر چه او را جسته پيدا نكرده است .
141. اگر غير از اسم ابوالفضل صدايش بزنيد ما اين بچه را فورا از شمامى گيريم
اين جانب حسين حاجى آقا بزرگى ، ساكن قم ، 45 مترى صدوق كوچه 21، پلاك 64، كارمند بانك ، از كرامت و لطف حضرت ابوالفضل عليه السلام براى شما مى نويسم . شايان ذكر است كه بنده مسايل را قدرى مفصل توضيح مى دهم ، اما شما خلاصه و يا به صورت محرمانه بدون ذكر نام چاپ كنيد. در سال 1374 همسر بنده كه از سادات است در يكى از شب ها ناگهان دچار خونريزى شديدى گرديد و ما او را به بيمارستان ايزدى برديم و آن جا او را بسترى نموديم . پس از گذشت پنج روز و انجام آزمايش هاى لازم اعلام نمودند كه باردار است . ليكن به لحاظ خونريزى شديد بايد استراحت مطلق كند. و نبايد هرگز از منزل خارج شود.
به همين دليل زير نظر دو پزشك در منزل استراحت مطلق مى نمود و بنده به طور مرتب و ماهيانه شخصا به دكتر مراجعه كرده وضعيت ايشان را به دكتر اطلاع مى دادم . او هم موكدا مى گفت : اميدى به بچه نداشته باشد، و فقط مواظب همسرت باش . حدود شش ماه به همين صورت گذشت . در يك شب چهار شنبه شخصا به مسجد جمكران رفته بودم . در خاتمه دعاى توسل از آقا خواستم كه تكليف من را يكسره كند. پس به منزل آمدم و خوابيدم و پس از نماز صبح در خواب ديدم كه يك آقاى سيد قد بلند و رشيد و نورانى به طرف من آمد و يك بچه بسيار زيبا را به دست من داد و گفت : اين را براى تو آورده ايم . من امتناع كردم ، اما ايشان تاكيد كرد اين پسر است و متعلق به تو است و بايد او را از من بگيرى . من بچه را گرفتم ، بسيار زيبا بود. غرق جمال بچه بودم كه ديدم از آن آقا خبرى نيست . از خواب بيدار شدم و همسرم را از خواب بيدار كردم و خواب خود را براى او تعريف كردم . همسرم نيز گفت : من هم امشب خواب ديدم خانمى بسيار با وقار و با حجاب ، پسر بچه اى را به من داد و گفت : ما دوست داريم اين بچه را به تو بدهيم ، اما تو بايد اسم اين بچه را ابوالفضل بگذارى ؛ زيرا ما اسم ابوالفضل را روى آن گذاشته ايم . بنا به اظهار همسرم ، من در عالم خواب ناراحت شدم و گفتم كه بچه اگر مال من است اسم آن را من انتخاب مى كنم كه آن خانم گفت : در اين صورت از بچه خبرى نيست و رفت و بچه را پيش من گذاشت . وقتى از خواب بيدار شدم كه درد از بدنم خارج شده و با وجود هفت ماه باردارى و بسترى بودن احساس سلامت و شادابى مى كنم . به همين منوال تا ماه نهم گذشت . روزى به مطب دكتر مراجعه كرديم و دكتر به ما گفت : جهت معاينه به بيمارستان ايزدى برويم . به آن جا رفتيم ، همسرم به داخل رفت تامعاينه شود و برگردد. درحالى كه اصلا درد زايمان نداشت ، ناگهان ديدم پس از پنج دقيقه پرستار بيمارستان در حالى كه لباسهاى همسرم را به من مى داد تبريك گفت و گفت كه فرزند شما پسر است . من به او گفتم : شما اشتباه مى كنيد، همسر من بنا به گفته دكتر سزارين مى شود. او گفت : فقط خدا خيلى با شما بوده و ايشان بلافاصله در حالى كه درد نداشت زايمان طبيعى نمود.
پس از مرخصى از بيمارستان ، من پس از ديدن بچه مشاهده كردم كه اين بچه دقيقا شبيه همان است كه آن آقا در خواب به من داده بود. بالاخره ، قضيه نام بچه مطرح شد. و من اصرار داشتم اسم بچه سجاد باشد، زيرا فرزند اولم را سعيد نام گذاشتم ، ولى همسرم مى گفت كه اسم او را محمد مى گذاريم زيرا نام برادرش كه شهيد شده محمد بود ومختصر مشاجره اى بين ما بر سر نام سجاد و محمد براى بچه بود كه در روز هشتم تولد بچه مجددا همسرم در عالم خواب ديده بود كه آن خانم مجددا آمده و دارد بچه را به زور از ما مى گيرد، ولى خانم من امتناع مى كند. لذا آن خانم اظهار مى كند كه اين بچه را ما به شما داديم و اسم آن را هم ما انتخاب مى كنيم ، اگر غير از اسم ابوالفضل صدايش بزنيد ما اين بچه را فورا از شما مى گيريم .
همسرم از خواب بيدار شده و با هيجان من را بيدار كرد و گفت : ديگر اسم بچه من نه محمد است ، نه سجاد، اسم او ابوالفضل است و همين امروز برو به همين نام براى او شناسنامه بگير و سپس خواب خود را تعريف كرد.
نكته ديگر اين كه وقتى براى تاييد صورت حساب هزينه بيمارستان نزد دكتر رفتم ، ايشان گفت : اشتباهى صورت گرفته ، هزينه بيمارستان كم محاسبه شده ؛ زيرا عمل سزارين هزينه بيشترى دارد. من به او گفتم : عمل زايمان طبيعى بوده و سزارين نبوده و ايشان گفت : شما و بيمارستان هر دو اشتباه مى كنيد. سپس از مطب خود به بيمارستان تلفن كرد و پس از گفت و گو با بيمارستان گفت : يا تو يا خانم تو پيش خدا خيلى اجر و قرب داريد، برويد و خدا را شكر بكنيد؛ زيرا علم پزشكى گواهى مى دهد كه در اين مورد باردارى اولا بچه زنده نمى ماند و اگر بماند ناقص العضو مى شود و ثانيا، حتما از طريق عمل سزارين اين كار امكان پذير است .
نكته ديگر اين كه اين بچه فوق العاده عجيب و مهربان و خوش زبان و دوست داشتنى در بين فاميل و همسايگان و خودمان مى باشد. اميدوارم كه آقا حضرت ابوالفضل عليه السلام هميشه وهمه جا يار و كمك كار مسلمين باشد و به شما كه در تهيه و چاپ كتاب فعاليت داريد توفيق سلامت وخدمت بيشتر عطا كند.
21/5/77 شمسى
. با عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خطر وقوع زلزله برطرف شد
در اهواز از طريق تلويزيون در اخبار خوزستان اعلام شد كه رز چهار شنبه 26/5/77 شمسى زلزله اى با ريشتر بالا در اهواز و چند شهر ديگر استان رخ خواهد داد ولى احتمال آن در روز پنج شنبه و جمعه بيشتر است و اين احتمال تا روز دوشنبه نيز ادامه دارد به طورى كه حتى ساعت وقوع آن را نيز پيش بينى كرده بودند و دستورهاى ايمنى در همين زمينه به مردم داده شد. اين خبر به طور گسترده در ذهن مردم پيچيده و ترس و دلهره عجيبى در دل ها انداخته بود. مسوولان مدارس با دانش آموزان را با نكات ايمنى و طريق برخورد با زلزله آشنا مى كردند و بعضى مدارس آن روز را تعطيل كرده بودند. در بعضى از شهرهاى استان ، مردم به خارج از شهرها رفته بودند و همچنان ترس و اضطراب و نگرانى در بيشتر مردم ديده مى شد.
من در همان روز كه اين خبر را شنيده بودم ترس عجيبى سراسر وجودم را فرا گرفته بود و با يادآورى زلزله هاى مختلفى همچون زلزله منجيل و اردبيل و ديگر نقاط كشور كه خرابى و كشته هاى بسيارى به بار آورده بود به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم و دو ركعت نماز به ايشان هديه كردم ونذر كردم كه اگر اين زلزله اتفاق نيفتاد و مشكلى به بار نيامد همين معجزه را نوشته و براى جلد دوم اين كتاب به آدرس مذكور ارسال كنم كه خوشبختانه فرداى آن روز كه عيد غدير هم بود از تلويزيون اعلام شد كه چنين زلزله اى اتفاق نخواهد افتاد و اين مشكل به طريق معجزه آسايى برطرف شد و سبب آرامش همگان شد. جا دارد براى قدردانى از معجزات و عنايات و كرامات ابوالفضل عليه السلام چند مورد ديگر را ذكر كنم .
143. چهل روز زيارت عاشورا هديه به حضرت ابوالفضل عليه السلام
1. چندى پيش مشكلى بزرگ و خطرى ناگوار پيش آمده بود كه اگر ادامه پيدا مى كرد عواقب ناگوارى به دنبال مى داشت . من نذر كردم چهل روز زيارت عاشورا بخوانم و ثواب آن را به محضر حضرت ابوالفضل عليه السلام هديه نمايم . اززمان شروع اداى نذر شايد سه روز گذشته بود كه مشكل برطرف و خطر جدى رفع شد كه البته من طبق نذر تا چهل روز زيارت عاشورا هديه كردم .
144. روضه اباالفضل شفاى دردها
2. بيمارى داشتيم كه از درد ناحيه شكم رنج مى برد گاهى از شدت درد بى تابى مى كرد، گويى مى خواست زمين را گاز بگيرد. به چندين پزشك مراجعه كرده بود و داروهاى فراوانى هم مصرف مى كرد ولى همچنان اين درد ادامه داشت . در جايى مردى بود كه روضه ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام و امام حسين عليه السلام مى خواند، مبلغى به او داديم و گفتيم براى حل مشكل ما و شفاى مريضمان روضه بخوان . آن آقا روضه را خواند و چندى بعد خيلى زود درخواب ديديم كه آن مريض شفا پيدا كرد و الان هم در وضعيت خوبى به سر مى برد.
145. رفع مشكل با توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام
3. خود من هر وقت در جايى اضطرارى و موقعيتى هستم كه خطرى يا مشكلى يا حاجتى برايم پيش مى آيد به حضرت ابوالفضل عليه السلام متوسل مى شوم و ذكر يا كاشف الكرب ... را چندين بار مى خوانم كه خيلى سريع به لطف ايزد منان و عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بيمارى برطرف و يا مشكل و حاجت رفع مى شود.
در ايام محرم معمولا گوسفند نذرى و يا طعامى به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و امام حسين عليه السلام هم داريم كه تقديم به ايشان مى كنيم .
146. حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مادرم را شفا داد
آيه الله آقاى حاج سيد ضياء الدين امامى فر دزفولى دامت بركاته طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند:
مادر اين جانب روزگارى به مرض سرطان گرفتار شده بود. به پزشكان بسيارى براى معالجه ايشان مراجعه كرديم ، اما معالجه نشد.
اين جانب مانند ديگر اعضاى خانواده درفكر بودم كه چه كنيم كه مادرمان بهبودى حاصل كند و شفايابد تا اينكه درنظرم آمد كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام باب الحوائج است . لذا با قلبى شكسته در حالى كه اشك در چشمانم حلقه زده بود شفاى مادرم را از آن بزرگوار طلب نمودم و گفتم چنان كه مادرمان شفا يابد گوسفندى مى خرم و به نام حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ميان فقرا تقسيم مى كنم . بحمدالله طولى نكشيد كه مادر ما شفا يافت . ما هم گوسفندى خريديم و ذبح كرديم و به نام آن بزرگوار در بين مردم مستحق تقسيم كردم .

گره گشايى ابوالفضل مظهر حى و دود


همان كه در لشكر حسين عزادار بود


به راه مولاى خود جان به خدايش سپرد


نقش ، محبت خود ميان دل ها نمود

حاج سيد ضياء الدين امامى فر دزفولى
147. شفاى كودك چهار ساله
سيد جليل القدرى نقل مى كند كه به اتفاق خانواده و فرزندم به زيارت عتبات عاليات رفتيم . فرزندم چهار سال بيش نداشت و بيمار شد و حالش ‍ وخيم شد.
پزشكى را به عيادتش آوردم . نسخه نوشت و در حال رفتن به من گفت :
حال بچه بسيار بد است و اميد بهبودى براى او نيست . من نخواستم همسرم متوجه بشود ولى از اتاق ديگر شنيده بود. بى درنگ چادر بر سرش ‍ كرد و گفت :
الان مى روم و كارش را درست مى كنم ! همسرم رفت و پس از لحظاتى طفلم سر از بستر برداشت . گفت : آقا جان مرا در آغوش گير!
تعجب كردم كه كودك بى هوش چگونه به هوش آمد. از من آب خواست و به او آب دادم . از من پرسيد كه مادرش كجاست ؟
گفتم : مى آيد. هنوز كه در عالم تعجب بودم همسرم وارد شد و با ديدن كودك او را در آغوشش گرفت و به من گفت : ديدى كار را به چه آسانى تمام كردم ! گفتم : چه كردى ؟ و كجا رفتى ؟
گفت : به حرم مطهر مولايمان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رفتم و گفتم :
با ابوالفضل ، من زوار تو هستم ، اگر باب الحوائج نبودى من به اين آستان روى نمى آوردم . شفاى فرزندم را از تو مى خواهم و گرنه جواب پدرش را چه بدهم ؟
همين را گفتم و از حرم بيرون آمدم و حال مى بينم كه فرزندم را آن بزرگوار شفا داده است .
148. در باز شد دوباره بسته شد
حاجى رضا خرميان كه از متدينين كربلا و پيوسته ملازم مجالس حضرت سيد الشهداء عليه السلام است نقل كرد: شبى پس از خاتمه مجلس ‍ حضرت سيد الشهداء عليه السلام متوجه افتاد، ديدم زائرى عرب در حالى كه نان و كباب بر روى دست دارد در صحن حضرت ابوالفضل عليه السلام ايستاده درحالى كه درب بسته است و او در مى زند. نزديك رفتم و به او گفتم : مگر در خانه ات را مى زنى ؟ او پاسخ داد زن و بچه ام داخل صحن هستند و من آمدم براى آنها نان و غذا تهيه كنم با در بسته مواجه شدم . من گفتم : اينها در وقت معين در را مى بندند و مى روند و الان پاسى از شب گذشته و امكان باز كردن در نيست . سرانجام من گذشتم در حالى كه او در را مى كوبيد. چند قدمى كه رد شدم صداى باز شدن صحن را شنيدم برگشتم ، ديدم بله در باز شد و دوباره بسته شد. معمولا صبح ها به حرم مطهر امام حسين عليه السلام و حضرت ابوالفضل عليه السلام مشرف مى شوم . صبح روز بعد ر جست و حوى همان زائر بودم كه چگونگى باز شدن در را از او جويا شوم . آمدم ديدم سينى كه در آن نان و كباب بود بر بالين سر خانواده اش است . پرسيدم : چگونه در باز شد؟ گفت : من فقط باز شدن و بسته شدن را ديدم و كسى را نديدم . شك و ترديدى نيست كه عنايت اين خانواده شامل دوستان مى شود. اين قضيه را جناب آقاى حاجى رضا خرميان در كربلا شاهد بوده است .
على اكبر قحطانى
149. متوجه شديم مريض شفا يافته است
جناب آقاى حاج حبيب الله اشعرى نقل كردند:
تقريبا چهل سال قبل بود كه من به اتفاق همسرم براى زيارت به عتبات عاليات مشرف شديم و كرامتى از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشاهده كرديم . توضيح ماجرا آنكه :
شبى در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام بوديم . وقتى بود كه خدام حرم مطهر مى خواستند درهاى حرم را ببندند. مريضى را دخيل بسته بودند. خدام حرم مطهر مى خواستند مريض را بيرون كنند ولى صاحب مريض مانع از اين كار بود. ما به طرف ايوان آمديم كه به منزل برويم . ناگاه ديديم صاحب مريض همراه مريض با خوشحالى از حرم بيرون مى آيند! اينجا بود كه متوجه شديم مريض شفا يافته است .
150. توسل به قمر بنى هاشم و على اكبر مرا شفا داد
نگارنده گويد: بنده در محرم 1420 قمرى در شهرك كهريزك ساوج بلاغ كرج منبر مى رفتم . مردم ده مى گفتند اين روستا مورد توجه حضرت قمر بنى هاشم و على اكبر عليهماالسلام است و يك نفر به نام آقاى نجف نژاد از آن جا شفا گرفته است . او را خواستم ، حضورا مطلب را اين چنين شرح داد:
اين جانب بيمار شدم و به بيمارستان حضرت سجاد عليه السلام نزد دكتر سپهرى رفتم . پس ازمعاينات تشخيص دادكه بايد شيمى درمانى بشوم . مرا عمل كردند و تكه بردارى هم نموده بودند. دكتر و اطرافيان به من نمى گفتند، ولى من از روى قاعده فهميدم كه اين كارها را براى بيمار سرطانى مى كنند. نجف نژاد نسخه اش را بر مى دارد و نزد دكتر مى برد، و به او مى گودى كه اين نسخه مال يكى از بستگان ماست حالا بفرماييد كه بيماراش چيست ؟
دكتر مى گويد: اين نسخه دلالت دارد بر اين كه صاحب نسخه سرطان دارد و شش ماه بيشتر زنده نمى ماند.
در همان جلسه يكى از افراد حاضر در آنجا نيز گفت : من در قهوه خانه آقچه حصار آقاى نجف نژاد را ديدم در كنار خيابان روى آسفالت نشسته غذا مى خورد. گفتم : آقا چرا اين جا نشسته اى ؟ گفت : من شش ماه بيشتر زنده نيستم چرا اين طور به اين آزادى غذا نخورم .
پس از مدتى ايام محرم فرا رسيد. بنده كه براى دفع ادرار در بدنم بود، با آن وضع در عزادارى (شبيه خوانى ) شركت كردم و دومين جلسه در شبيه خوانى شب اربعين امام حسين عليه السلام شبيه خوان ، شبيه على اكبر عليه السلام را مى خواند. همان جا به آن حضرت متوسل شدم و شفا پيدا كردم . آن ساعت كه مجرى دستور داد كه اذان گفته شود و على اكبر به ميدان برود فورا دويدم و خود را به پاى على اكبر رساندم و نذر كردم كه هشت در صد كار كرد ماشين را در راه حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خرج كنم . پس از توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و نذر در كنار على اكبر عليه السلام به كنار مجلس آمدم و ناگهان ديدم شفا گرفته ام .
151. آن حضرت را چند بار صدا زدم
نامه جناب آقاى سعيد ترشانى كاشمرى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
باعرض سلام و خسته نباشيد خدمت شما.
غرض از مزاحمت اين بود كه مى خواستم بگويم كه اين جانب سعيد ترشانى ساكن كاشمر، كتاب شما را با عنوان چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام خواندم و چنان مجذوب آن شدم كه تا به حال دوبار آن را مطالعه كردم و هر با مرا دگرگون نموده و اطلاعات مفيدى را به دست آورده ام . حضرت عالى در آخر كتاب از خوانندگان خواسه ايد كه كرامات حضرت را برايتان بنويسند و بفرستند. بنده هم تصميم گرفتم عنايتى كه آن حضرت به من كرده را برايتان باز گو كنم تا آن را در كتابتان بنويسيد، شايد موردنظر و مقبول واقع گردد.
جريان از اين قرار بود كه در تيرماه سال 1374 شمسى به خدمت سربازى رفتم و روزها و شب ها را سپرى كردم تا اين كه چون در نيروى انتظامى منطقه تالش (از شهرهاى استان گيلان ) خدمت مى كردم پاسگاهم عوض ‍ شد و به پاسگاه ليسار تالش رفتم و آن جا چند ماهى گذشت و حدود تقريبا شش ماه به آخر خدمتم بود كه مى خواستم به مرخصى بروم . پس از مرخصى به كاشمر تلفن كردم كه من مى آيم كه خبر دادند پسر خاله ام فوت كرده است . از اين ماجرا ناراحت شدم و تصميم به رفتن گرفتم ، ولى پيش از رفتن به قزوين رفتم تا دايى خود را كه مشغول درس خواندن در دانشگاه مى باشد را ببينم . همان روز كه به قزوين رسيدم خاله ام از شهر زنگ زد و به دايى ام گفت : كه عموى سعيد فوت كرده است و اين خبر از اولى برايم ناگوارتر بود چون خيلى او را دوست داشتم .
بالاخره بعد از سفره قزوين و تهران به كاشمر رفتم و در آن جا معده ام درد شديدى گرفت ه خواب را از چشمانم گرفت . نيمه شب با مادرم به بيمارستان رفتيم و دو عدد آمپول به من زدند و دردم كمى بهبود يافت . مرخصى ام تمام شد و به محل خدمتم باز گشتم . در آن جا مسجدى بود به نام (مسجد عباسيه ) كه واقعا من به آن مسجد اعتقاد دارم و به جرات مى توانم بگويم كه هيچ مسجدى را مثل آن نمى دانم . و من وقتى چند از بچه هاى آن جا كه از دوستانم نيز بودند در آن جا نماز شب مى خوانديم و آن مسجد جايگاه من بود در مواقع دلگيرى و تنهايى آن جا بود كه روح معنويت را در من تقويت نمود. چند روزى گذشت و دوباره آن درد شديد در من هويدا شد و تاب و توان از كف دادم تا به پزشك مراجعه كردم و او به من گفت : زخم معده است و سرم و آمپول و دارو تجويز كرد ولى هيچ كدام اثر نكرد و دردم زياد شد به طورى كه اشك مرا در آورد و من به خود مى پيچيدم و در داخل پاسگاه آرام و قرار نداشتم تا اين كه به بچه هاى پاسگاه گفتم كه من به مسجد مى روم ، چون تصميم گرفتم از حضرت ابوالفضل عليه السلام كه مسجد متعلق و تزيين يافته به نام مباركش بود متوسل شدم و داروى دردم را بگيرم . خلاصه آن جا رفتم و چشم را به عكس آن حضرت كه روى اسب در رود فرات است دوختم تا اين كه همراه با درد خود و اشك هايم به آن حضرت توجه من جلب شد و ياد كربلا افتادم و آن حضرت را چند بار صدا زدم . در اين موقع بود كه يكى از دوستانم كه اهل همان محل بود به مسجد آمد و شنيده بود كه من بيمارم و عيادتم آمده بود و خلاصه - خدا نگهدارش - چند شكلات و آبميوه داد و خوردم و بعد رفتم خوابيدم ولى يادم هست كه در عالم خواب و بيدارى از دردنزد آن حضرت شكايت كردم . حدود نيم ساعت خوابيدم ولى باور نمى كنيد كه وقتى بلند شدم ديگر از آن درد خبرى نبود و ديگر آن درد ريشه كن شد. خدا را شكر كردم و از آن حضرت تشكر كردم و با خوشحالى رفتم ولى تا چند روز نگران بودم كه شايد دوباره درد سراغم بيايد ولى ديگر خبرى نبود. اين كرامت آن حضرت در مورد من بود. ولى اين را هم بگويم كه خداى ناكرده هر موقع به نام آن حضرت قسم دروغ مى خورم درد معده مرا مى گيرد ولى فورا پشيمان مى شوم و از آن حضرت معذرت خواهى مى كنم و درد ساكت مى شود.
و از شما كه اين كتاب را چاپ كرديد متشكرم و از شما درخواست مى كنم كه اگر جلد دوم آن را داريد برايم پست كنيد.
سعيد ترشانى از كاشمر
152. عنايات حضرت شامل حالم شد
نامه حجت الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج سيد احمد حجازى گلپايگانى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دامت بركاته )
سلام عليكم
1. درمورد كرامات حضرت ابوالفضل العباس بن على عليهماالسلام مطالبى خواسته بوديد و در صدد تاليفى بر آمديد گرچه آثار عديده و نفيسى از خود كه از مفاخر فضلا و مولفين شيعه مقيم حوزه علميه مقدسه قم هستيد. اين جانب گرفتارى كه برايم پيش مى آيد خداوند را به حضرت ام البنين عليهاالسلام همسر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام قسم مى دهم . مخصوصا روضه حضرت عباس بن على عليهماالسلام از خيلى گرفتارى ها و بن بست ها نجاتم داده مخصوصا در حوادثى همه زندگى و دارايى من از بين رفت . اما عنايت حضرت عباس بنعلى عليه السلام شامل ما شد.
153. گفتم يا اباالفضل ادركنى
2. قضيه دوم : جدم مرحوم سيد ميرزا آقا گلپايگانى نقل مى كرده است :
وقتى در حرم حضرت عباس بن على عليهماالسلام در كربلاى معلا در سنين 75 سالگى رفتم . آن قدر جمعيت زياد بود كه احساس مى كنم دارد قفسه سينه ام مى شكند و خفه مى شوم ، در اين حال گفتم : يا ابوالفضل ادركنى ، يا علمدار حسين ، يا ابوفاضل ادركنى . آقا آمد و راه را باز كرد. سيد جليل القدى آمد و جمعيت را كنار زد و راه را برايم باز كرد.
154. به حضرت ابوالفضل عليه السلام متوسل مى شود
3. قضيه سوم : مربوط به مرحوم حجة الاسلام و المسلمين آخوند حاج شيخ محمد حسين دانشور كلوچان گلپايگان مى شود كه در سال 1382 قمرى در گلوچان يكى از روستاهاى شمال گلپايگان فوت كرد.
فرزند ايشان نقل مى كرد زمستانى ايشان - يعنى مرحوم پدرم - به كنار رودخانه جهت روضه خوانى و اداره مجالس ماهيانه با حيوان مسافرت مى كرده از مسير امامزاده ابراهيم بن موسى بن جعفر عليه السلام در دوازده كيلومترى شمال گلپايگان به طرف خفتان مى رود. چند گرگ به ايشان حمله مى كنند گرگ هاى گرسنه به ايشان حمله مى كنند تا اين كه ايشان به حضرت ابوفاضل بن على عليهماالسلام متوسل مى شود و او را مى بيند. حضرت آخوند را تا كلوچان - حدود 5 كيلومتر - همراهى مى كند. اول نمى شناسد، اما بعدا متوجه مى شود آقايى كه او را همراهى كرده حضرت ابوالفضل عليه السلام بوده است .
فرزند مرحوم دانشور براى حقير نقل مى كرد:
يكى جلد از چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام توسط يكى از دوستان تهرانى به دستم رسيد. بسيار زحمت متحمل و متقبل شده ايد ان شاء الله از شفاعت و عنايت حضرت ابوالفضل عليه السلام ما و شما و همه محبين آن حضرت بهره مند شوند. همچنين از ادعيه حضرت بقيه الله الاعظم (ارواحنا فداه ) همه ما و شما بهره مند گرديم و ظهور آن حضرت نزديك گردد و موانع ظهور آن حضرت مرتفع گردد.
والسلام . سيد احمد گلپايگانى الحجازى
155. مبلغى مقروض بودم
نامه اى ديگر از حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد احمد حجازى گلپايگانى :
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاى ربانى خلخالى (دامت بركاته )
سلام عليكم
4. مبلغى مقروض بودم . شب هاى تاسوعا و عاشوراى 1418 هجرى قمرى مقدارى شكر و قند چند بسته چاى براى هيئت مسجد شهيد نواب صفوى بردم . از بركت حضرت ابافاضل عليه السلام پسر شجاع حضرت على عليه السلام به راحتى دو شب منبر رفتم و پول قابل توجهى به من دادند كه دين خود را ادا كردم . جالب اين است كه پيش از آن دو شب روحانى محترم منبر مى رود، بعد مريض مى شود و بسترى مى شود و به جاى او من مى روم .
بعد روز عاشورا همان روحانى را ملاقات كردم ، از تربت حضرت امام حسين عليه السلام داخل استكانى ريختم به قصد استشفا مقدارى خورد و بيماراش برطرف شد.
156. بيمه سقا خانه ...
5. فرزند خردسال پسرم سد امير مهدى حجازى كه كسالتى داشت با توسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام كه نمودم مقدار پول قابل توجهى در داخل صندوق سقاخانه ريختم كه مصرف سقاخانه شود، بحمدالله رفع كسالت از فرزند عزيزم سيد امير مهدى شد. ايشان را با كمك به سقاخانه حضرت ابوالفضل عليه السلام بيمه كرد.
157. با توسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام مشكلم برطرف شد
حضور محترم حجت الاسلام و المسلمين آقاى خلخالى (دامت بركاته )
سلام عليكم
6. اين جانب سيد احمد حجازى در سال 1369 شمسى مشكلى برايم پيش آمد كه تا سال 73 گرفتار بودم . در منزل يكى از همسايگان منزل پدرم (حاج احمد حجازى ) جوانى به نام نصرت الله حجازى در حادثه در يكى از شهرهاى استان اصفهان فلج شد. ايان هر ساله در فصل زمستان روضه خوانى داشت . در سال 73 كه حقير دو منزل و ماشين را از دست داده بودم و دل شكسته و نااميد بودم در مجلس روضه شركت كردم . آخرين روز روضه بود كه مجلس خيلى با حال بوده و پر معنويت بودم . والده ام به حاج احمد گفت : براى فرزندم دعا كنيد. در همان مجلس خدا را به حضرت ابوالفضل عليه السلام علمدار شهيد امام حسين عليه السلام قسم داد و براى فرزند خودش كه فلج بوده و پيش از ده سال فلج بود توسل ها به حضرت ابوالفضل عليه السلام مشكلم برطرف شد و فرزند ايشان كه فلج بود توانست بر روى صندلى بنشيند و بعد از دو سال زبان باز مى كند و كلمه آقا را مى گويد. والسلام
158. نصف يك گوسفند نذر حضرت عباس عليه السلام
آقاى حاج احمد حجازى فرزند على از گلپايگان نقل كرد:
در سال 1373 شمسى ايشان گفتند: گوسفندانم گم شده بودند. خطاب به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام عرض كردم اگر گوسفندانم پيدا شد نصف يكى از گوسفندان را نذر حضرت عباس بن على عليهماالسلام مى نمايم . بعد از تفحص ، گوسفندان راداخل بهاربند - محل آغل گوسفندان - پيدا كرديم . خيلى خوشحال شدم .
والسلام
سيد احمد حجازى
159. گفتم بگو يا اباالفضل او كه ياوردل شكستگان است
در ارديبهشت ماه سال 1360 شمسى فرزندم آرش سياست به علت يك بيمارى ظاهرا ريوى در بيمارستان غازى شيراز به مدت پنجاه روز بسترى بود كه طى اين مدت اين جانب به عنوان همراه با ايشان بودم . روزهاى اول به واسطه آزمايش هاى متعدد و شروع دوران درمان براى اين جانب عادى بود، ليكن مدتى كه از بسترى شدن و دوران درمان گذشت ، هر وقت از پزشك معالج ايشان درباره بيمارى ايشان صحبت مى شد پاسخ صريح به ما داده نمى شد. بيمارى مرموز فرزندم ديگر براى من و مادرش محرز شده بود. از ايما و اشاره ها و محبت زياد پرستاران به آرش وحشت داشتم . نهايتا با اصرار من و در خواست فراوان از پزشك معالج خواسته شد كه بيمارى فرزندم براى ما مشخص گردد. آقا و خانم دكتر بخش اظهار داشتند فرزند شما مشكوك به بيمارى خونى است كه طى مدت 40 روز گذشته براى ما تقريبا معلوم شد. در همين رابطه درخواست آزمايش خواص شده . ان شاء الله تا سه روز آينده انجام و نوع بيمارى خونى مشخص شود. جسم من و همسرم روى پاهايمان سنگينى كرد. در جا كنار ديوار شل شده و روى دو زانو جاى گرفتم .
فرزند خود را نگاه كردم بچه هفت ساله احساس كرده بود كه چه وضعيتى داريم ، كنجكاوانه متوجه حركات ما بود، دنيا دور سرم تاب مى خورد. با همه سنگينى جسم احساس سبكى و بى حسى مى كردم ، جرات نداشتم چشم از او بردارم ، جوابى نداشتم به او بدهم ، در مقابل او شرمنده بودم كه نمى توانستم برايش كارى كنم ، خودم را سرزنش مى كردم . درعرض چند ثانيه هنوز طنين صداى دكتر در گوشم موج مى زد. در همان شرايط ناگهان ياد او افتادم ، ياد كسى كه هميشه با من بود، ياد ياور، ياد كسى كه از دوران بچگى با او آشنا شدم و هيچ وقت از ذهنم خارج نشده بود. بچه بودم كه اسم او را هميشه مى شنيدم ، از او مى ترسيدم ، خيلى به او ايمان داشتم ، اسطوره شفاعت بود، خانواده هميشه به ايشان متوسل بودند. حتى زمانى كه مى خواستند از جاى بر خيزند اسم او را به زبان مى آوردند (يا ابوالفضل ) آرى ابوالفضل العباس عليه السلام علمدار امام حسين عليه السلام ، اسطوره شجاعت و مقاومت ، ياور امام حسين عليه السلام و سردار كربلاى حسينى . اين بود كه ناگهان به ياد آقا افتادم ، كسى كه هميشه در ذهنم بود. جاى داشت او را صدا كنم و به او متوسل شوم . شرايط مناسب بود: دل شكسته ، اشك در چشم حدقه زده . انتظار هم زياد نبود، او را كه مى شناختم . از او خواستم ؛ چرا كه از او ساخته بودم . صدايش زدم و آرش را به او سپردم . هنوز صداى پزشكان دو گوشم بود: سه روز ديگر مشخص مى شود، ليكن سه دقيقه بيشتر طول نكشيد، صداى زنگ تلفن افكارم را پاره كرد. اسم آرش را در مكالمه تلفنى شنيدم ، پرستارى كه گوشى تلفن را برداشته بود پيام داد:
(آقاى سياست : آرش را براى آزمايش به طبقه پايين ببر).
عجيب ! قرار بود سه روز ديگر آزمايش انجام شود، چه شد، در فاصله سه دقيقه بعد از صحبت پزشك آزمايش بايد صورت گيرد. به همسرم كه گريان بود گفتم : بگو يا ابوالفضل ، و بلند شو، او آمد، بلند شد، او جواب ما را داد. در همين فاصله سه دقيقه او خود را رساند، او كه ياور دل شكستگان است .
آرش را به آزمايشگاه و راديولوژى بردم . متخصص راديولوژى بعد از سى دقيقه ما را در جريان امر قرار داد: ناراحتى جزئى ريوى . جواب آزمايش ‍ اختصاصى در ظهر همان روز آمد: مشكل خون نيست .
عجيب كه يك ماه بسترى بودن آن همه آزمايش چه بود، سرما خوردگى كه با يك گل گاوزبان حل مى شود، چرا يك ماه ، چرا اين همه آزمايش و خون گرفتن طى روز، خير، چيزى ديگرى بود.
دكتر رياضى تعجب كرده بود، خانم دكتر بخش تعجب مى كرد دكتر اسماعيلى يادش به خير تاييد كرد سرما خورديگى و عوارض آن بوده است .
اما نه نمى دانم كه (او) چه كرد در خون آرش چه كرد من از او ممنونم و هميشه به ياد او خواهم بود. )
على سياست ، كارمند بانك صادرات ، ساكن شاهرود
160. مرده زنده شد
اين جانب كربلايى مرتضى عديلى اهل اقليد فارس در چند سال قبل كه راه عتبات عاليات باز بود، با چهل نفر زائر براى زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام مشرف شديم . در بين راه ماشين ما چپ شد، يك نفر از زائران كه سخت مجروح بود طولى نكشيد كه مرد و بنده رو كردم به طرف حضرت حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام و عرض ‍ كردم كه آقا جان زوار شما به اميد زيارت شما مى آيد، اميد او را نااميد كردى ! و خيلى دلم سوخت . اين جا بود فورا از معجزه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرده زنده شد.
161. حضرت عباس عليه السلام فرمود: من ضامن هستم كه سالم آنها را به مقصد برسانم
جناب حجت الاسلام آقاى سيد على اختر زيدى هندى از يك زائر شيعه كه از بندر بمبئى به طرف كربلا مى رفته نقل كردند:
دريا طوفانى مى شود. ملوان كشتى به مردم مى گويد: من كارى از دستم ساخته نيست كه شما را نجات بدهم ، به فكر خودتان باشيد.
يكى از شيعيان در اين گير و دار مشغول پختن غذا بوده است . در اين جا افسر انگليسى به اين شيعه اهانت مى كند و مى گويد: مردم در هلاكت هستند، شما داريد غذا مى پزيد! او به افسر مى گويد: شما مشغول كار خودتان باشيد و با من كارى نداشته باشيد. يك دفعه اين شيعه و ملوان مى بينند شخصى از دور دارد مى آيد سوار بر اسبى است ونيزه اى هم در دست دارد و اسب روى آب را مى رود و سم اسب وقتى به آب مى خورد و آب را به طرف آسمان مى پاشد، به اين سبب طوفان درست مى شود.
آن بزرگوار با نيزه اى كه در دست داشته به كشتى مى زند، چون كشتى موتورش هم خاموش شده بود. اسب سوار خطاب به كشتى مى فرمايد: مگر نمى دانى داخل كشتى زوار امام حسين عليه السلام هستند و من ضامن هستم كه سالم آنها را به مقصد برسانم .
در اين هنگام طوفان برطرف شده وهمه نجات پيدا كردند. سپس افسر انگليسى آمد و عذر خواهى كرد. زائر در پاسخ گفت : من در كتاب خوانده ام كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ضامن زائران است و كار ما دعا كردن و تقاضاى نجات از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بود عنايت حضرت هم آن شد كه ما را نجات داد و شما نجات آن بزرگوار را ديديد.
در فضايل وشمايل حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام


خورشيد بود پرتوى از روى اباالفضل


جمشيد بود بنده اى از كوى اباالفضل


خوشبوى تر از مشك فشارم به مشام است


صد مرتبه خاك در مشكوى اباالفضل


خادم شب و روز است ز جان حضرت جبريل


در روضه جانبخش چو مينوى اباالفضل


نه گنبد دوار به هنگام جلالت


باشد به مثل نه توى اباالفضل


شد ماه بنى هاشم از آن روى كه چون ماه


نيافت به شب طلعت نيكوى اباالفضل


مانند دو خنجر كه به يك قبضه نشانى


پيوسته به بود دو ابروى اباالفضل


چون پاى نهادى به ركاب فرس او را


از گوش زانوى اباالفضل


آن گونه كه از حيدر كرار به ميدان


فرار عدو بود ز نيروى اباالفضل


بر چرخ برين اختر طوسى زده پهلو


تا از دل و جان گشته ثنا گوى اباالفضل

162. ناگهان شمشير از غلاف در آمد
جناب مستطاب فقيه عاليقدر حضرت آيت الله العظمى حاج سيد محمد مفتى الشيعه مطلب ذيل را به مولف اين كتاب لطف كردند، كه در پشت يكى از قرآنهاى خطى كتابخانه ايشان نوشته شده بود:
جوانى عرب از آل رسول صلى الله عليه وآله و سلم در روضه مطهره حضرت باب الحوائج قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مشغول زيارت بود. ناگهان شمشيرى از غلاف خود در آمده از بالاى قبه مباركه با يك كشكول در جلو پاى سيد افتاد. اين معجزه در روز عرفه ، نهم ذى الحجه الحرام 1312 هجرى قمرى اتفاق افتاد و عموم زوار اردبيل به آن شهادت دادند. اين معجزه در تاريخ ثبت شد و همه ساله در آن روز در اردبيل و كربلا جشن و چراغانى برپاست .
163. معجزه حضرت عباس عليه السلام كه در حسن آباد تهران واقع شده است
شخصى مسلمان و شيعه دوازده امامى نقل مى كرد:
در همسايگى ما بنده اى از بندگان خدا را ديدم خيلى ناراحت و پژمرده بود، از احوال ايشان سوال كردم ، درد دلى جانسوز برايم نقل كرد. در عين حال مسلمان و شيعه نبود و گفت : بچه اى از خانواده ما بيمار شد، اين طفل پسر بچه اى بود دو ساله و مورد لطف و علاقه بنده بود. او را نزد پزشكان متخصص حسن آباد و تهران بردم ، آنها داروهاى بسيارى تجويز كردند، اما نتيجه نديدم و مايوس شدم . در آخر بچه را به خانه بردم و منتظر مرگش ‍ بودم .
اين شخص مسلمان و شيعه گفت : ما يك دكتر واقعى و حقيقى داريم كه او دكتر عباس است ، هر كس به او متوسل شود، او در پيشگاه خداوند مقام بزرگى دارد. اين ايام محرم ، ماه عزادارى سرور سالار شهيدان حضرت اباعبدالله عليه السلام است ، مردم مسلمان و شيعه علاقه زيادى به ائمه - مخصوصا به امام حسين عليه السلام - دارند از قضا روز تاسوعا متعلق به قمر بنى هاشم عليه السلام است . مردم حسن آباد در روز تاسوعا هيات و دسته جات را حركت مى دهند. از قضا روز تاسوعا كه به اسم قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام بود، هوا بارانى بود، گويا خداوند مى خواست براى حضرت عباس عليه السلام عزادارى كند. شما چند متر پارچه مشكى خريده ، روز تاسوعا زير پاى دسته جات بينداز به اندازه اى كه گلى شود آن را روى سر بيمار بينداز. همچنين هر سال نذر كن چند گوسفند به نام حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام و روز تاسوعا مقدار سه من برنج دم كن و به عزاداران قمر بنى هاشم و دسته جات غذا بده . اين شخص جهود مى گويد: من اين كار را كردم ، خداوند متعال توسط حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام فرزندم را شفا داد. روز تاسوعا پارچه سياهى زير پاى دسته جات انداختم ، گلى شده بود. همان را روى بچه ام انداختم . صبح رفتم بچه دو ساله ام را ديدم پارچه را كنار زدم . ديدم طفلم به رويم لبخند مى زند و مى گويد: بابا من خوب شده ام .
اين يكى از معجزات واقعى قمر بنى هاشم است .
استاد اخلاقم سيد طبيب جزائرى در شب پنج شنبه درمنزل خودش به مناسبتى اين معجزه را براى ما نقل كرد.
اين جانب شيخ حسين جعفرى رودسرى محرم امسال به صحنه كرمانشاه رفتم ، در آن جا براى ما نقل كردند: مدتى است باران نيامده و گندم هاى ما خشك شده . من هر شب از شب هاى محرم بعد از ختم جلسه و منبر دعاى باران مى كردم و اين قضيه معجزه حضرت عباس عليه السلام را نقل كردم . آن شب تاسوعا از بركت وجود قمر بنى هاشم به قدر كافى باران آمد. حتى صاحب خانه ام از اهل روستاى چقاجانعلى مى خواست من را از خواب بيدار كند.
164. عصر عاشورا تربت امام حسين عليه السلامتبديل به سرخى شد
يك روز بعد از درس آيه الله العظمى صافى در بيت مرحوم آيه الله العظمى گلپايگانى در محضر آيت الله صافى بودم ، جناب حجة الاسلام و المسلمين عالم فرزانه و متقى ، مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى سيد حسين شيخ الاسلامى براى حضرت آيه الله صافى نقل كرد:
قبل از محرم امسال به زيارت مرقد منور حضرت رقيه عليهاالسلام رفتم وقدرى تربت امام حسين عليه السلام آورده بودم . صبح روز عاشورا رفتم تربت را نگاه كردم ، دو دانه از تربت امام حسين عليه السلام سرخ شده بود، نشان بچه هايم دادم ، كم كم ساعات روز عاشورا مى گذشت ، تا عصر عاشورا تربت گلى امام حسين عليه السلام تبديل به سرخى شد. من اين تربت امام را به آيه الله العظمى ميرزا جواد تبريزى و چند نفر ديگر از مراجع نشان دادم ، همگى تعجب كردند. اين هم يكى از معجزات امام حسين عليه السلام از اثر تربت امام حسين عليه السلام است .
حسين جعفرى ، كرفتان رودسر
165. يك پنجه برنجى كه روى آن نوشته شده بود (علمدارابوالفضل )
جناب آقاى احمد مهر بخش نقل مى كند:
در سال 1375 شمسى براى خريد دستگاه چاپ سه بار به مسكو سفر كردم . در سفرى براى خداحافظى به خدمت آيه الله سيد محمد باقر موحد ابطحى اصفهانى مشرف شدم تا از راهنماييهاى ايشان بهره مند گردم . ايشان قرآن هايى با ترجمه روسى به من دادند تا به مردم آن سامان اهدا كنم . يك جلد آن را به آقاى (نيكو اينومنيچ ) مدير كل شركت سازنده دستگاه چاپ اهدا كردم . در سفر بعد وقتى مرا ديد بسيار اظهار خوشبختى كرد و گفت :
من و همسرم كه رئيس آموزش و پرورش است ، مرتب اين كتاب را مطالعه مى كنيم و نكته هاى بسيار باعظمتى را از اين كتاب درك كرديم . اين قرآن براى ما بسيار مورد توجه و احترام بوده است .
اين دوست ما مى نويسد: اى كاش افراد خير خواهى اقدام به چاپ ونشر اين كتاب در روسيه مى نمودند.
در سفر سوم در مسكو مشكل ادارى برايم پيش آمد. نزد رئيس اداره رفتم ، وقتى وارد اتاق شدم ، چشمم به چيز عجيبى افتاد: روى ميز رئيس يك پنجه برنجى كه روى او نوشته شده بود (علمدار ابوالفضل ) قرار داشت .
ابتدا حدس زدم آن را به عنوان يك شى ء زينتى روى ميزش گذاشته ، ولى بعد از آن سوال كردم ، جواب داد: من شيعه هستم و معجزه و كرامت هاى بسيارى از آن حضرت ديده ام ، اين پنجه را به خاطر همين امر به همراهم دارم . وقتى اطلاع از حال من و تشيع و علاقه ام به (حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ) پيدا كرد، احترام فوق العاده اى به من گذاشت و درهر مشكلى كه داشتم چنان كمكم مى كرد كه اين مختصر گنجايش شرحش را ندارد. آرى در كشورى كه 70 سال از هر گونه تبليغ مذهبى محروم بوده است ، ائمه معصومين و اولادشان عليهم السلام اين چنين براى افراد مستعد جلوه گرى مى كنند و صراط مستقيم حق را پيش رويشان مى گذارند.
166. گوسفند گريه مى كرد
خطيب بزرگوار حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ حسين حيدرى كاشانى فرمودند:
يكى از برادران مورد اعتمادم از قول عبدصالح خدا، مرحوم حاج آقا فخر تهرانى نقل كرد كه در سال 1360 شمسى در خدمت حضرت آيه الله العظمى حاج سيد رضا بهاء الدينى جايى مى رفتيم . در مسير قصابى گوسفندى را خوابانيدهع بود ذبح كند، آقا با سرعت جلو رفت ، دست مرد قصاب را گرفت و قيمت گوسفند را داد و فرمود: او را بگذاريد محرم براى حضرت ابوالفضل عليه السلام سر ببريد. قصاب هم پذيرفت . بعد آقا به من فرمود: گوسفند گريه مى كرد و مى گفت من نذر حضرت ابوالفضلم . اين ها مى خواهند مرا در عروسى سر ببرند.
كتاب شريف چهره درخشان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را كه كتابى مفيد و سودمند است مولف محترم در جمع آورى آن زحمت فراوانى متحمل شده عيد غدير سال 1417 هجرى برابر با 1376 شمسى مطالعه مى كردم ، كرامات متعدد و بسيارى كه از آن وجود مبارك بروز و ظهور كرده ، مرا به درخواست از حضرتش مشغول نموده گفتم :

كرامت كن به ما عباس عباس


بده ما را شفا عباس عباس


نموده قلب ما را تيره و تار


معاصى خدا عباس عباس


چنان در كفر و عصيانم كه گوئى


ندارم من حيا عباس عباس


زبى دستى چو شد كار تو مشكل


شدى مشكل گشا عباس عباس


جوانمردان عالم را تو دادى


ز خود درس وفا عباس عباس


ندارد عالم ايجاد چون تو


به جان كردى تو جا عباس عباس


چو دادى جان خود را بهر جانان


به جان كردى تو جا عباس عباس


به مولايت كه مولاى دو كون است


ز اصحاب كسا عباس عباس


نگاه مرحمت بنما به مخلص


بود كلب شما عباس عباس


وفاى سگ او را نباشد


به او بنما عطا عباس عباس


مس او با نگاهى كيميا كن


تو را حق خدا عباس عباس


كرم بنما تن و جانم فدايت


مران از خود گدا عباس عباس

در تاريخ 20 ذى الحجه 1417 هجرى مطابق با 8/2/1376 شمسى صبح با ياد و ذكر حضرت ابوالفضل يا اباالفضل گفتم :

سرو جانم فدايت يا اباالفضل


بنازم من وفايت يا اباالفضل


نديده چشم گردون در همه دهر


صفايى چون صفايت يا اباالفضل


زمين و آسمان و پهنه آن


بود خوان عطايت يا اباالفضل


هزاران لعن بر آنها كه بودند


پى جور و جفايت يا اباالفضل


مريض جسمى و روحى است مخلص


اميد او شفايت يا اباالفضل


مران ما را از دربار رفيعت


محبان كن رعايت يا اباالفضل


در آن روزى كه و انفسا بلند است


تو ما را كن شفاعت يا اباالفضل


به جان تشنگان سقا تو ما را


به محشر كن سقايت يا اباالفضل


بود چشم اميد ما به سويت


از اول تا نهايت يا اباالفضل

حسين حيدرى كاشانى
تخلص به مخلص
167. دختر كور نمى خواهم
جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ مصطفى خبازيان كه در سانحه هوايى به لقاء الله پيوست - خداوند او را با مولايشان محشور نمايد - از يكى از آشنايان خودش نقل مى كند، كه او گفت :
خواهر من در سن هشت سالگى نابينا شد. به همه پزشكان مراجعه كرديم ، نتيجه نگرفتيم . پدرم و مادرم با خواهرم از ايران به كربلا مشرف شدند و با ورود به عتبات عاليات مادرم به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام مى رود و خواهرم را به ضريح مقدس دخيل مى بندد. مى گويد: به همين عبارات : ابوالفضل ، حاشا به كرمت ، شفايش دادى ، دادى و گرنه دختر كور نمى خواهم مال خودت !
هنوز از در حرم خارج نشده بود كه متوجه مى شود خواهرم دارد صدا مى زند و مى گويد: مادر بيا، مادر بيا، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد
. قمر بنى هاشم عليه السلام او را شفا داد
راوى مى گويد: با رفيقم در دفتر در گاه نشسته بوديم كه ديديم چند زائر آمدند.
يكى از آنان پرسيد: من نذرى كرده بودم و اكنون حاجتم برآورده شده است ، حال چه بايد بكنم و وظيفه من چيست ؟
پس از بررسى ، معلوم شد كه شوهر اين خانم ، سرطان داشته است و حتى براى معالجه به انگلستان هم رفته و دكترها جوابش گفته بودند، اما عنايات قمر بنى هاشم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام او را كاملا شفا داده است .
169. پيراهن را براى شب اول قبرم نگهدارم
ملا آقا در بندى ) به آذربايجان رفت ، و وارد تبريز شد. روز تاسوعا فرا رسيد، در مجلس عزاى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام منبر رفت و گفت :
مردم امروز مى خواهم براى شما درباره شخصيتى سخن بگويم كه از تمام فرشتگان افضل و برتر است الا چهار فرشته ، جبرئيل ، اسرافيل ، عزرائيل ، و ميكائيل . بعد كمى فكر كرد و گفت :
از اين حرف برگشتم و گفته ام را شكستم . مى خواهم از عظمت كسى صحبت كنم كه از تمام ملائكه حتى از اين چهار ملك مقرب هم بالاتر است ، بله او از همه كروبيين برتر وافضل است جز فرشتگانى كه حاملان عرش خدا هستند.
بار ديگر قدرى درنگ نمود و جوانب مطلب را سنجيد سپس گفت :
باز هم از حرفم گذشتم و سخنم را پس گرفتمت شخصيتى كه صحبت امروز پيرامون مقام اوست ، مرتبه اش از تمام كروبيين حتى از هشت فرشته حامل عرش هم بالاتر است .
مردم متحير و در شگفتنند كه ملا آقاى در بندى چه منظورى دارد و مى خواهد چه بگويد؟!
مطلب كه به اين جا رسيد، ناگهان پرده از راز برداشت و گفت : مردم مى خواهم امروز از قمر بنى هاشم ، اباالفضل العباس عليه السلام بگويم ، اوست كه از تمام فرشتگان حتى از چهار ملك مقرب درگاه ربوبى و از هشت فرشته حامل عرش الهى افضل و برتر است .
سپس چنين ادامه داد: امروز مى خواهم درباره مقام و مصايب حضرت عباس بن على عليه السلام سخن بگويم تا در پيراهنى كه به تن دارم عرق كنم و اين پيراهن را براى شب اول قبرم نگهدارم و ذخيره آخرتم قرار دهم .
ملا آقا در بندى پيرامون فضايل و مصايب حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خيلى موثر و پر سوز صحبت كرد، حال و انقلاب عجيبى سراسر مجلس را فرا گرفت ، نوحه و ناله مردم بى سابقه بود، تاسوعاى آن روز در تبريز غوغا كرد.
وقتى اين عالم با اخلاص از منبر فرود آمد، مردم با چشم هاى گريان و حالى منقلب و پريشان ريختند و ملتمسانه پيراهنش را گرفته تكه تكه كردند و به قصد تبرك بردند، هر كس تكه اى برداشت ، يك قسمت هم براى خود ايشان ماند كه مى خواست براى شب اول قبرش ذخيره كند.
يكى از علماى بزرگ نجف گويد:
آن روزگار من در تبريز جزء محصلان علوم دينى بودم ، يك رشته هم از آن پيراهن به دست من رسيد، آن را همراه خود داشتم تا به نجف رفتم . در نجف هر بيمارى را كه از معالجه مايوس مى گرديد و هر مريضى را كه پزشكان بغداد از درمان او ناتوان بودند و جوابش مى كردند، نزد من مى آوردند. من همان تكه پيراهن آغشته به عرق ملا آقاى در بندى را كه از قمر بنى هاشم عليه السلام گرفته و به اسم اباالفضل العباس عليه السلام در آن عرق كرده بود در آب مى زدم و به آن مريض مى دادم . او مى خورد و شفا پيدا مى كرد.
داستان چه داستان بهت انگيزى است ؟! اباالفضل العباس عليه السلام چه شخصيتى است ؟! يك رشته از آن پيراهنى كه ملا آقاى در بندى روز تاسوعا به تن داشته و مصيبت قمر بنى هاشم عليه السلام را خوانده البته با آن علم و تقوا و اخلاص او و با آن صفاى دل و مراتب محبت و ارادتش به اهل بيت عليهم السلام چنين اثر اعجاب آور و اعجاز انگيزى داشته كه ساليان دراز، بيماران صعب العلاج را شفا داده و امراض درمان ناپذير را درمان بخشيده است .
170. كسى كه دست ندارد ياور دل شكستگان و درماندگان و خسته دلان است
مطلب زير از كتاب خسته دلان در ژاپن (ص 235 و 272) تاليف آقاى عباس مشهدى نقل مى شود:
سراسر اين كتاب داستان جوانى به نام (رحيم ) است كه از تهران به قصد كار به ژاپن مى رود. مدتى در آن جا بيكار مى ماند و روزگار را به وضع نابسامانى سر مى كند در جست و جوى كار به جاه هاى مختلفى سر مى زند و با افراد مختلفى تماس مى گيرد، ولى نتيجه اى نمى گيرد، تا آن كه كم كم پس اندازش هم رو به اتمام مى گذارد.
ماجرا به يك شب بارانى منتهى مى شود كه او در زير باران با دوچرخه به چند كارخانه سر مى زند و از آنها سراغ كار مى گيرد، ولى نااميد باز مى گرعليهماالسلام زيرا در مسير بازگشت ، باران شديد، در حالى كه راه را گم كرده ، دوچرخه هم پنجر مى شود و وسط مسير در جاى ناشناخته اى از حركت باز مى ماند.
دكه چوبى مخروبه اى توجه او را جلب مى كند، در حالى كه همه لباس ‍ هايش از باران خيس شده به آن جا پناه مى برد. داخل دكه بسيار كثيف و نامناسب و هوا به شدت سرد بوده و باران از سقف و اطراف نفوذ مى كرده . كم كم خود را در آستانه مرگ مى بيند، در حالى كه يكه و تنها است ، بدون آن كه حق دوستانش بدانند او در كجاست .
او كه در كشور خود زندگى نسبتا محترمانه و مناسبى داشته ، با ديدن چنين وضع رقت بارى ، بسيار منقلب مى شود و در حالى كه باران اشك فريادش را همراهى مى كرد، از اعماق قلب شكسته اش ناله مى زدند.
يا آقا حضرت ابوالفضل ، كمكم كن و مرا ازاين سرگردانى نجات بده ، تويى كه كليد گشاينده تمام حاجاتى ، تويى كه مرا هيچ وقت نااميد نكردى ، تو را به جان برادر عزيزت ، نااميد نكن ؛ قول مى دهم هميشه غلامت باشم . تورا به جان مولايت دستم را بگير، اى دست گير بى دست .
رحيم ، سرش را ميان دستانش گرفت و با صداى بلند گريست ، خيلى وقت بوده اين چنين گريه نكرده بود، ولى شرايط آن شب و درماندگى و سرگردانى اش دل او را به درد آورده بود و نمى توانست جلو اشك هايش را بگيرد. در همين لحظات ، اتومبيلى مقابل دكه ترمز كرد و يك نفر ژاپنى از آن بيرون آمد و از رحيم خواست كه سوار ماشين شود. رحيم كه سخنان ژاپنى را نمى فهميد، فقط از برخورد محبت آميز او فهميد كه مى خواهد به او كمك كند از آن جا كه او را نمى شناخت ، متحير بوده كه دنبال او برود يا نه ؟ از سوى ديگر، اضطرار شديدى كه بر او حاكن بود، حكم مى كرد از آن جا بيرون رود. در اين حال ، مرد ژاپنى دست او را گرفت و از دكه به طرف ماشين خود راهنمايى كرد، سپس لباس هاى جديدى به او داد تا لباس هاى كاملا خيس خود را عوض كند.
رحيم پس از عوض كردن لباس ها خواست دوباره به دكه باز گردد، ولى ژاپنى اشاره كرد كه سوار شود او سوار شد. اتومبيل حركت كرد. پس از طى مسافتى ، مقابل منزلى توقف كرد و وارد خانه شدند. در آن جا پس از نماز و پذيرايى از او آن شب را تا صبح خواب راحتى كرد.
مرد ژاپنى ، همان روز صبح ، رحيم را نزد رئيس خود برد و براى كار در هتل با حقوق و مسكن و سه نوبت غذاى مجانى استخدام كرد، كه چنين شرايطى تقريبا براى كارگران در ژاپن محال بود. بعدها دوستان قبلى او كه در آن شب او را گم كرده بودند، با او ملاقات كردند و از او پرسيدند كه آن شب چه اتفاقى افتاد و آيا چگونه پس از اين همه بيكارى توانست براى خود كارى پيدا كند؟ او در پاسخ گفت :
درست است ، من زبان ژاپنى بلد نيستم حرف بزنم ، ولى كسى هست كه با هر زبانى حرف بزنى ، حرف تو را مى فهمد و دستت را مى گيرد.
از رحيم پرسيدند: او كيست ؟ رحيم پاسخ داد: اول خدا، بعد آن كسى كه دست ندارد و ياور دل شكستگان و درماندگان و خسته دلان است !
آن شب با بركت ، عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و بركات بسيارى به دنبال آورد، اولا رحيم نزد صاحب كارخانه به قدرى محبوبيت پيدا كرد كه او را به عنوان مدير كل كارخانه ومسوول تام الاختيار آن با حقوق بسيار زياد منصوب كرد و خانه و ماشين وموبايل و تمام وسائل يك زندگى مرفه را هم در اختيار او گذاشت .
از سوى ديگر، با ارتباط صميمى كه بين رحيم و خانواده صاحب كارخانه برقرار شد، او موفق گرديد آنان را به تشيع راهنمايى كند، تا آن جا كه خود صاحب كارخانه و همسر و پسر دخترش همگى شيعه شدند. همچنين مساله ازدواج رحيم با دختر صاحب كارخانه كه شيعه شده بود مطرح شد و طى مراسم مفصلى اين ازدواج انجام شد.
جالب تر اين كه بركت حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام نه فقط رحيم ، كه بيش از چهل نفر از ايرانيان را شامل شد، كه به در خواست صاحب كارخانه و انتخاب رحيم ، با محل سكونت و غذا مشغول كار شدند و از بيكارى و دربه درى نجات يافتند. چند نفر از آنان كه با همسرانشان به ژاپن آمده بودند، نيز توانستند محل آرامى براى زندگى پيدا كنند و اين چنين بود پاسخ اشك هاى رحيم كه در آن شب بارانى گفت : (دستم را بگير اى دست گير بى دست ).
مشكى پر از اشك


با لب خشكيده از بهر تو مى كوشم حسين


تا ننوشى آب من هرگز نمى نوشم حسين


در كنار آب با لب تشنگى جان مى دهم


ليك بر تن جامه ذلت نمى پوشم حسين


ناله معصومى اين كودكان تشنه لب


مى رسد از خيمه گاه هر لحظه بر گوشم حسين


مى كشم بر گونه ها مشكى از آب ديدگان


از همان وقتى كه مشك افتاد از دوشم حسين


تشنه جان دادم كنار آب ليكن تا ابد


از براى تشنگان چون چشمه مى جوشم حسين


پاسدارى مى كنم بر حفاظت از خيام


تا رمق دارم به تن هر لحظه مى كوشم حسين

171. خواهرم درحال وضع حمل بود
شخصى به نام كربلايى موسى زنجير نقل كرد:
خواهرم درحال وضع حمل بود و قريب الموت و تمام فاميل گريه و ناله و زارى داشتند. من به طرف قدمگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دويدم ، زير درخت سدرى كه درآن جا بود خدا را به مقام و منزلت ابوالفضل العباس و برادرش و امام زمانش امام حسين عليهماالسلام قسم دادم و شفا و آسانى وضع حمل خواهرم و سلامتى او و فرزندش را با گريه و ناله در خواست نمودم . وضع عجيبى داشتم و از خود بى خود شده بودم كه شخصى دست به شانه ام گذاشت و گفت : بيا كه ابوالفضل عليه السلام كرامت فرمود، خواهرت و فرزندش هر دو سلامت هستند و فرزند سالم به دنيا آمده است .
172. ما اين آب را براى او مى بريم
جناب آقاى يوسف خادم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام طى نامه اى جريان شفاى خودش را به دست حضرت ابوالفضل العباس به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مرقوم داشته است :
من در شهر دارالمومنين گرگان زندگى مى كنم ، شهرى كه مردم آن ارادت خاصى به ائمه اطهار به خصوص به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دارند. اين جانب در زمستان 1348 بر اثر سرما و برف زياد، دچار سرمازدگى دست و پا شدم به طورى كه كاملا از ناحيه پا دچار فلج شدم . به تمام پزشكان گرگان مراجعه كردم ، فايده نكرد؛ ناچار براى معالجه به تهران رفتم ، ولى نتيجه اى نگرفتم ، همه گفتند خوب شدنى نيست . از آن جايى كه من ارادت خاصى به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام دارم و پدرم نيز متولى حسينيه حضرت ابوالفضل عليه السلام در گرگان است ، خواب نما شدم كه بروم در سقاخانه دخيل شوم تا شفا بگيرم . يكى ديگر از بستگان نزديك من هم خواب ديد كه مهمان دارد؛ يك سيد بزرگوار و يك خانم محترمه كه در دست آن آقا شيشه آب زلالى هست كه خيلى از آن مراقبت مى كند. گفت : بروم به اين آقا بگويم مقدارى از اين شيشه آب بده بروم گرگان ، بدهم به برادر زاده ام كه فلج شده بخورد و شفا بگيرد. همان طور كه آماده شدم كه به آقا بگويم ، آقا فرمودند: خانم كارى داريد؟ گفتم : بله ، بيمارى داريم در گرگان ، جوان است ، فلج شده ، نمى تواند راه برود. اگر ممكن است مقدارى از اين آب را بده تا به ايشان بدهم ، شايد شفا بگيرد. آقا فرمودند: پسر خادم را مى گوييد؟ گفتم : بله آقا. فرمودند: ما اين آب را براى او مى بريم و ماموريت ما هم همين است ، مى رود در سقاخانه دخيل مى شود، شفا مى گيرد شب تاسوعاى حسينى بود كه دخيل شدم . آقايى به من مراجعه كرد و گفت : تو هنوز خوب نشدى ؟
گفتم : خير. گفت : غصه نخور شفا مى گيرى . بعد به من دستورى داده ، گفت : اين دستور را انجام بده كه خيلى ساده بود و من طبق دستور آقا عمل كردم . روز عاشورا پاهايم حركتى كرد و توانستم با زحمت زياد بايستم . خلاصه من در آن روز بوسيله حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در سقاخانه ميدان شفا گرفتم و خوب شدم .
جاى تعجب اين جا است كه پزشكان گرگان وقتى شنيدند باور نكردند. به اتفاق مادرم كه آن موقع زنده بود خدمت دكتر رسيديم . او مرا به دقت معاينه كرد و اثرى از فلج يامريضى در من پيدا نكرد. گفت : خانم ، براى پسرتان چه كار كرديد؟
مادرم گفت : دكترى پسر مرا شفا داد كه هر بيمارى را كه در دكترها جواب كرده باشند شفا مى دهد، آقا ابوالفضل العباس عليه السلام .
يوسف خادم ابوالفضل العباس عليه السلام
گرگان فلكه مازندان
173. آن آقا كه زخم فراوان داشت
جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد صادق آل طاهر، امام جماعت مسجد جامع خمين طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام دو كرامت مرقوم فرموده اند كه ذيلا مى آوريم :
آقاى مشهدى عبدالله مى گويد: سال ها مبتلا به بيمارى بسيار سختى بودم . در ايام عاشورا به فرزندم گفتم : مرا امشب به مسجد ببريد تا به بركت سيد سالار شهيدان از اين بدبختى نجات پيدا كنم .
فرزند مشهدى عبدالله ، پدر را روى شانه هاى خود مى گذارد و به مسجد مى برد. مشهدى عبدالله مى گويد: پروردگارا! اگر من به بركت آقا و سيد شهيدان شفا يافتم ، چهار گوسفند نذر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام نمودم . پاى منبر مشغول گريه و ناله بودم . مرحوم آيه الله شيخ عبدالوهاب برهانى روى منبر از شهادت روضه حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى خواند. من هم با دلى پر درد توسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام داشتم . كاملا برايم همه چيز روشن شد، ديدم سه نفر آقا وارد مسجد شدند. دو نفر از آن بزرگواران سيد بودند و نور جبين آنها تمام مسجد را روشن كرده بود. يك نفر از آنها كه مرا به خود جلب كرده بدنش زخم فراوان داشت . نفر دوم هم فرق سر مباركش شكافته شده بود و دست در بدن نداشت .
نفر سومى ، روحانى بود و در خدمت اين دو بزرگوار ايستاده و دفترى در دست داشت . نام تمام عزاداران حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام را يكى يكى نوشت تا نوبت به من رسيد. يك نگاه بسيار عميقى به من نمود و رو كرد به آن روحانى و گفت اسم تمامى عزاداران را نوشتيد؟
آن روحانى عرض مى كند: بلى ، اسامى همه را نوشتم . آن آقا كه زخم فراوان داشت رو كرد به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام و فرمود: همه رانوشتيد؟ عرض كرد: بلى سيدى و مولاى .
مشهدى عبدالله مى گويد: از پشت سر صدا زدم : پدر و مادرم فدايت ، نظر لطف و عنايتى به اين بنده ناچيز و خدمت گزار خاندان عصمت و طهارت بنماييد. آقا جان ، مدت چند سال است مبتلا به مرضى شده ام ، هر چه داشتم خرج كردم ، نتيجه نگرفتم .
وقتى آقا صداى مرا شنيد رو به سوى بنده ناچيز نمود و بالاى سرم ايستاد و به آن روحانى فرمود: اسم مشهدى عبدالله را بنويسيد.
رو كردم به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام كه دست در بدن نداشت ، تا از پسر زهرا عليهاالسلام سيد الشهداء بخواهد تا نزد پروردگار متعال واسطه شود كه خدا مرا شفا دهد، يا مرگم را برساند تا از اين بدبختى نجات پيدا كنم . آقا قمر بنى هاشم عليه السلام رو كرد به برادرش و عرض كرد: آقاجان ، تو را به جان مادرم فاطمه زهرا عليهاالسلام مرحمتى به اين بنده خدا بفرماييد، يا اين كه لقب باب الحوائجى را از من بردارد. حضرت سيد الشهداء امام حسين عليه السلام به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام فرمود به مشهدى عبدالله بگو ازجاى خود حركت كند. با صداى بلند به من فرمود: مشهدى عبدالله ، خداى متعال شما را به بركت خاندان رسالت و امامت شفا عنايت فرمود.
مشهدى عبدالله رو مى كند به آن روحانى كه آقا اسم شما چيست ؟
مى فرمايد: من شيخ احمد كايكانى هستم ، فرزند ابوالقاسم ملقب به ناظم الشريعه . از خواب بيدار شدم ، كسى را در ميان مسجد نديدم . من كه سال ها مبتلا به مرض بودم و قادر به حركت نبودم ، مردم ريختند اطراف من و گفتند: مشهدى عبدالله ، شما را چه كسى شفا عنايت فرمود؟
عرض كردم : آقا قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام سقاى داشت كربلا.
174. فقط توانستم بگويم : با اباالفضل
جناب حجة الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى آل طاهر كه در رمضان المبارك 1421 هجرى قمرى حادثه اى برايشان رخ داد كه با عنايت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام شفا گرفته است ، حال مطلب را از خودش ‍ مى شنويم .
ايشان مى فرمايد: اين حقير مبتلا به ناراحتى قلبى هستم ، روز هفدهم ماه مبارك رمضان 1421 مطابق 1379 شمسى در مسجد جامع مشغول گفتن احكام خداوند متعال بودم ، يك مرتبه ايست قلبى براى اين حقير پيش آمد. در آن لحظه فقط به نظرم رسيد كه توسل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام پيدا كنم . فقط توانستم اين جمله را بگويم : (يا ابوالفضل ). به طور مسلم اگر فعلا زندگى مى كنم . نظر لطف سقاى كربلا عباس بن على عليهماالسلام است .
الاحقر محمد صادق آل طاهر
امام جماعت مسجد جامع خمين
175. حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام از دست گرگها نجاتم داد
جناب حجت الاسلام حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى شيخ على اكبر مهدى پور، طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مى نويسد:
سال ها پيش به هنگام تشرف به مشهد مقدس ، در كتابخانه مباركه عسكريين عليهماالسلام به خدمت دانشمند گرامى حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى علوى رسيدم ، از هر درى مطلبى گفته شد، تا صحبت به معجزات و كرامات قمر بنى هاشم (عليه السلام ) كشيده شد. ايشان داستان بسيار زيبايى را نقل فرمودند و اين حقير تقاضا كردم كه آن را بنويسند و به من مرحمت كنند تا در كتاب ارزشمند (چهره درخشان قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه السلام ) ثبت گردد.
هر بارى كه براى عتبه بوسى حضرت ثامن الحجج به آستان مقدس مشرف شدم ، ديدار ايشان ميسر نشد تا در روز شهادت حضرت صديقه طاهره سلام الله عليها ايشان به قم مشرف شدند و داستان مزبور را اين گونه نقل فرمودند:
شخصى به نام آقاى (عليجان ) هست كه الان زنده است و در بخش ‍ (دارج ) از توابع (سده ) واقع در ميان (قائن ) و (بيرجند) به شغل طبابت مشغول است و از احدى پولى به عنوان ويزيت دريافت نمى كند، زيرا با حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل عليه السلام چنين تعهدى كرده است و داستان ظريفى دارد.
آقاى عليجان روزى در وسط بيابان با سه گرگ درنده مواجه مى شود، او كه هيچ وسيله دفاعى نداشته ، به ديوارى كه آنجا بود، خودش را مى رساند، به آن ديوار پشت خود را تكيه مى دهد، تا گرگ ها او را محاصره نكنند و فقط از يك طرف حمله كنند.
حمله شروع مى شود، هر يك از گرگ ها به سوى او حمله مى كنند، او نيز با تمام قدرت از خودش دفاع مى كند، تا ديگر رمقى براى او باقى نمى ماند.
هر گرگى كه به او حمله مى كند، دو گرگ ديگر كنار مى ايستند، آن گرگ خسته مى شود و كنار مى رود، ديگرى با او گلاويز مى شود، آنگاه سومى تهاجم آغاز مى كند.
او پس از آنكه زخم فراوان بر مى دارد، خطاب به حضرت ابوالفضل (عليه السلام ) عرضه مى دارد:
(يا اباالفضل ، اگر مرا از دست اين گرگ ها نجات بدهى ، من تعهد مى كنم كه هرگز از احدى پول ويزيت دريافت نكنم ).
تا اين جمله را بر زبان جارى مى كند، يك مرتبه گرگ ها به او پشت مى كنند و از او دور مى شوند.
تا كنون آثار جراحات وارده در سينه و شكم اين شخص باقى هست و حاج آقا علوى براى اينكه نقلش مستند باشد، رنج سفر بر خود همواره كرده ، تا (دارج ) تشريف برده و آثار زخمها را با چشم خود ديده است .
بازوى لشكر شكن


آمدن آن ماه كه خوانند مه انجمنش


جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش


آيت صولت و مردانگى و شرم و حيا


روشن از چهره تا بنده و وجه حسنش


ز جوانمردى و سقايى و پرچمدارى


جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش


آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش


و آنكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش


ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود


خم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش


كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز


كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش


آنچنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك


آفرين گفت بر آن بازوى لشكر شكنش


همچو پروانه اى دلباخته از شوق وصال


آنچنان سوخت كه شد بى خبر از خويشتنش


خواست دستش كه رسد زود به دامان (رسا)


از كرم پاك كن از چهره غبار محنش

176. انتظارى كه به گل نشست
انتظار سخت و كشنده اى بود. لحظه به لحظه هم بيشتر مى شد و وجودم را پر مى كرد، احساس خفگى و بى تابى آزام مى داد، دلم مى خواست چشم مى گشودم و او مى آمد اما... .
هر روز همين وقت ها مى رسيد، خورشيد كه وسط آسمان مى ايستاد، صداى اذان كه از ماذنه ها به شهر عطر مى پاشيد، مدرسه ها كه تعطيل مى شد، مدرسه اى ها كه دسته دسته مى آمدند... او هم مى آمد و انتظار هر روزه ام را پايان مى داد و من غرق در او مى شدم ، دلبندم بود، پاره تنم بود، اميد و آرزويم بود.
نيامد آفتاب هم خميد و چين برداشت ، مثل قامت و پيشانى من ، چشم هايم (دو دو) مى زد و شوروى اشك به لب هايم هم مى رسيد اما او از راه نرسيد. درد روى درد، انتظار روى انتظار و اضطراب ، انگار قرار بود از پا در بيايم .
آستانه در را رها كردم و دويدم به خانه . در ميان سر در گمى انديشه به ذهنم رسيد كه بروم سراغ دوستانش ، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بيرون ، مرغ سركنده اى را مى مانستم كه نمى داند كدام سو برود، كشيده شدم به سوى خانه اى ، هميشه با او مى آمد، ضجه زدم :
- فرشته از مدسه آمده يا نه ؟
- مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد:
- نه ، من هم منتظرم !
هنوز اضطرابش را به درستى مزمزه نكرده بودم كه صداى دختر كش آبى بود بر آتش دل او و آتشى بر دل من .
فرشته به آغوش مادر پريد، انگار حسادتم شد، كشيدمش پايين و گويى او عامل نيامدن (ريحانه ) است تند پرسيدم :
- ريحانه كو؟!
انگشت اشاره اش را به لب گزيد و سكوت كرد، اين بار پر خشم پرسيدم :
- گفتم ريحانه را نديدى ؟!
دخترك انگار ترسيد، دو قدم به عقب برداشت و قامت كوچكش كوچكتر شد.
(من و منى ) كرد و مادرش را نگريست ، از نگاه زن خواندم كه به دخترش ‍ التماس مى كند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود ديگر! درد مادرى را مى دانست . دخترك نفس زنان و بريده بريده گفت :
- ريحانه ...
- وايستاد، انگار از گفتن شرم داشت ، ناليدم :
- ريحانه چى ؟! بگو ديگه !
كاش دخترك مى فهميد من يك مادرم ، كاش مى دانست من هستم و همان يكدانه دختر، كاش مى دانست همان يكدانه دختر من كه تمام آرزويم بود عشقم ...
- همه كلاس اولى ها آمدند يا فقط تو آمدى ؟
انگار با دل و انديشه دخترك كم شد كه گفت :
- همه آمدند، ريحانه هم آمد...
چرخيد و نگاه به مادرش كرد در يك آن گفت :
- افتاد توى چاه .
و بعد هم به اشاره به بيرون خانه و راه مدرسه اشاره كرد.
مردم ، توى دلم يك چيزى نيست شد. دنيا دور سرم چرخيد. ديوانه وار از خانه اى كه خبر به چاه افتادن دختركم را داده بودند بيرون دويدم به سوى مدرسه . در راه همه نگاهم مى كردند، چيزى نمى فهميدم ، ديوانه بودم ، دختركم در چاه افتاده بود.
رسيدم به انبوه آدم ها، حلقه زده بودند، زدم به ميانشان و رفتم جلو، رسيدم به چاه ، افتادم روى خاك ها و نگاهم را دواندم به سياهى چاه ، ظلمات بود. دلم مى خواست بيفتم توى چاه ، دست هايم را كشيدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم . خون گريستم و فرياد زدم :
- ياعباس ! منم خواهر جوانت زينب ! خودت رحم و ديگر چيزى نفهميدم .
نمى دانم خواب بود يا بيدارى . صورتم خنك شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب خيره شد، نسيمى ملايم نوازشم داد. نگاهم را آوردم پايين ، ريحانه - دختركم كه به چاه افتاده بود - نشسته بود روى پاهايم ، سر و صورتش خاكى بود و موهايش آشفته .
دستم را به صورتش كشيدم ، خودش بود، لبخندى خسته و درد آلود بر لب داشت ، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان مى كردند، دوباره دست كشيدم به صورت ريحانه ، باورم نمى شد، بلندش كردم ، ايستاد، سراپايش ‍ سالم بود، به آغوشش كشيدم ، بوسه بارانش كردم ، انگار از نبردى عظيم با امواج دريا رهيده و در پناه ساحل بودم .
اگر مادر هستيد خودتان را به جاى من بگذاريد، جوان باشى ، يكدانه دختر شيرين زبان هم داشته باشى كه كلاس اولى است ، ظهر از مدرسه نيايد و تو در انتظار و اضطراب غرق شوى ، بعد هم خبر رسد كه به چاه افتاد، بيايى بالاى چاه و... دخترك روى پاهايت بنشيند و مردم هم عشق تو را به دخترك ببينند، چه حالى پيدا مى كنى ؟!
مردم به تدريج مى رفتند و اطرافمان خلوت مى شد كه شوهرم آمد، مرا و ريحانه را نگريست ، دست هايم را گرفت و بلندم كرد، بعد هم ريحانه را در آغوش كشيد و بوسيد، عده اى هنوز مانده بودند و دلداريمان مى دادند، شوهرم هم راه افتاد كه برويم ، ريحانه به يكباره بى تابى كرد، مى خواست از آغوش پدرش پايين بيايد، شوهرم او را زمين گذاشت و هر دو به او خيره شديم ، ريحانه به اين سو و آن سو نگاه مى كرد، لا به لاى جمعيت مى گشت ، حيرانش شديم ، دنبال چه كسى مى گشت ؟!
به سويش رفتم ، انگشت به دهان گرفته بود، پرسيدم :
- دنبال كى مى گردى مادر؟
با نگاهى كنجكاو مرا نگريست و گفت :
- او آقاهه كو؟!
سر در گم پرسيدم :
- كدوم آقاهه ؟!
ريحانه بى توجه به من در حالى كه به سوى لبه چاه مى رفت و گفت :
- همون آقاهه ديگه ! همون كه تو فرستادى پيش من كه مواظبم باشه .
متعجب و حيران گفتم :
- من ؟! من كه كسى رو نفرستادم .
ريحانه قيافه حق به جانبى گرفت و گلايه وار گفت :
- مامان دروغگو! اون آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده .
كلاف سر در گم انديشه ام لحظه به لحظه بيشتر به هم مى پيچيد، ريحانه از كسى حرف مى زد كه روح من هم از آن بى خبر بود. مردمى كه در حال رفتن بودند برجا ميخكوب شدند، شوهرم به كنار ريحانه آمد و مثل بقيه محو او شد. نا و توان حرف زدن نداشتم ، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت :
- بابا جون ! اون آقاهه چه قيافه اى داشت ؟
ريحانه به دستهاى خودش اشاره كرد و گفت :
- اون كه اومد پيش من خيلى خوشحال شدم ، نشستم كنارش ، چون خيلى مى ترسيدم باهاش حرف زدم . بهش گفتم آقا دست من رو بگير و ببر بيرون ، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم ، اون كه مى دونست من دست ندارم . به دست هايش كه نگاه كردم ديدم دست نداره ، دلم مى خواست بدونم اون آقاهه كيه ، بهش گفتم شما كى هستى ، اون آقا گفت : من عباسم ، برادر زينب عليهماالسلام .
همه چشمها خيس بود و...
آب آور كودكان اباالفضل
زينب به عزا نشست برگرد


دل مى بردم ز خود خدايا


شعرم غزلم چه شد خدايا


دل رفته ز دستم ايها الناس


من مانده ام و دو دست عباس


من مانده ام و ديده پر از اشك


در تشنگى گلوى يك مشك


گفتم به دل اى غزل كجايى


تا شرح غمش بيان نمايى


يك جام بنوش اى دل من


از باده ناب كربلايى


نه حال غزل ندارم امشب


عباس ترا دچارم امشب


شب بود و دل خدا پرستان


شمر آمد و داد امان به دستت


اى آبروى على نرفتى


گفتند بيا ولى نرفتى


وقتى كه جواب (لا) شنيدند


يك دست تو را ز تن بريدند


يك دست اگر صدا ندارد


كس چون تو چنين وفا ندارد


مشك توبه سوى مى پرستى است


لبريز شراب ناب هستى است


اين مشك اگر بدون آب است


اميد سكينه و رباب است


وقتى كه زشط صدا نيامد


از خيمه يكى تو را صدا زد


كاى ساقى تشنه كام اى مرد


بى آب به سوى خيمه بر گرد


سقاى بريده دست برگرد


پشت پدرم شكست برگرد


آب آور كودكان اباالفضل


زينب به عزا نشست برگرد


تو رفتى و سوز تشنگى رفت


اين حرف سكينه است برگرد

177. يا علمدار كربلا پسرم را صحيح و سالم از تو مى خواهم
ساعت هفت صبح سه شنبه ، هشتم شهريور ماه بود كه آقاى مولايى لباسش ‍ را پوشيده و آماده رفتن شد.
لحظه خدا حافظى از همسرش ، نگاهى به اتاق كوچك پسرشان محمد رضا انداخت و گفت :
- از امروز ديگر محمد رضا را زودتر از روزهاى قبل بيدار كن .
خانم مولايى سرى تكان داد و با نوعى دلخورى گفت :
- بيدارش كنم كه بيشتر شيطنت و بازيگوشى كند. نه بهتر است كه خواب باشد تا من به كارهايم برسم .
آقاى مولايى ، اين بار با لحن قاطع و هشدار دهنده اى گفت :
- خانم جان ، امروز و فردا است كه مدرسه ها باز بشود، بنابراين بايد در دو سه هفته آينده ، او را به سحر خيزى عادت بدهى كه مهرماه ، مشكلى نداشته باشيم . يادت رفته سال قبل ، يك هفته اول مهر با چه مكافاتى او را بيدار مى كردى تا روانه مدرسه اش كنى ؟
- نه يادم نرفته ، اما خب ... به چشم ... همين كه زنگ ساعت هشت به صدا در بيايد، او را بيدار مى كنم .
لبخندى از رضايت بر لبان آقاى مولايى نشست و با عجله روانه محل كارش ‍ شد.
خانم مولايى در دل ، همسرش را به خدا سپرد و به طرف آشپزخانه بازگشت تا مقدمات ناهار را فراهم كند.
عقربه ساعت شمار روى عدد هشت قرار گرفته بود كه صداى هشت ضربه پياپى زنگ ، در فضاى خانه طنين انداز شد. خانم مولايى براساس قولى كه به همسرش داده بود به سراغ محمد رضا رفت .
حدود نيم ساعت طول كشيد تا محمد رضا توانست رختخواب خود را ترك كند.
او كه بيشتر از دو ماه را تا ساعت ده صبح خوابيده بود، حالا برايش خيلى سخت بود كه زودتر از معمول بيدار بشود.
چيزى به ساعت 5/9 نمانده بود كه چند تا از همبازى هاى محمد رضا به سراغش آمدند، به اين ترتيب او رفت تا به بچه هاى محله بپيوندد كه بازى هر روزه خود، فوتبال را شروع كنند.
نيم ساعت پس از آن بود كه صداى زنگ تلفن در فضاى خانه پيچيد. خانم مولايى ، آشپزخانه را ترك كرد و شتابان به سوى تلفن رفت . هنوز چند لحظه اى از مكالمه تلفنى نگذشته بود كه پسر عمه محمد رضا هراسان و فرياد كشان وارد خانه شد. او در حالى كه بر سر و صورت خود مى زد به خانم مولايى گفت :
- زن دايى معصومه . بدو كه رضا را برق گرفت . اگر كمى دير برسى ، رضا مى ميرد!
خانم مولايى ، براى چند لحظه مات و متحير به پسر بچه خيره شد و سپس ‍ تلفن را رها كرد و فرياد زنان به بيرون دويد. اشاره يكى از بچه هاى محله او متوجه شد كه پسرش به پشت بام خانه رفت است . با عجله پله ها را دو تا يكى كرد و خودش را به پشت بام رساند. محمد رضا در چند قدمى اش قرار داشت . دو رشته سيمى كه به احتمال قوى بر اثر جرقه ، پاره شده بوده در دستان محمد رضا قرار داشت . پسر بچه ، با رنگى سفيد و بدنى خشك شده ، هيچ ايرى از حيات بروز نمى داد.
خانم مولايى ، با ديدن اين صحنه فقط توانست فرياد بزند:
- يا اباالفضل ... يا علمدار كربلا... پسرم را صحيح و سالم از تو مى خواهم .
سپس بر سر زنان از هوش رفت . همان لحظه گروهى از همسايه ها هم خودشان را به پشت بام رساندند، اما هيچ كس جرات نداشت قدمى جلو بگذارد و براى نجات جان محمد رضا اقدامى كند.
همان لحظات يكى به فكرش رسيد كه به كمك دو تكه چوب ، مى توان سيم ها را از بدن محمد رضا جدا كرد و بلافاصله رفت تا چوب بياورد. اما همان موقع ، رعد و برقى زده شد و برق منطقه قطع شد. به اين ترتيب ، يكى از همسايه ها به سرعت جلو رفت و دو رشته سيم را از بدن پسر بچه جدا كرد و او را كه كاملا بى حال بود روى دست گرفت .
همين موقع ، خانم مولايى ، با كمك چند تن از همسايه ها به هوش آمد و بلافاصله فرياد كشيد:
- پسرم ، پسرم چه شد؟ يا ابوالفضل (عليه السلام ) او را نجات دادى ؟
و تازه اينجا بود كه به صداى بلند شروع به گريستن كرد. در اين موقع ، صداى ضعيف محمد رضا به گوش رسيد كه گفت :
- مادر گريه نكن ، حال من خوب است .
و به دنبال آن ، صداى صلوات جمع ، فضا را عطرآگين كرد.
دقاقيق پس از آن بود كه محمد رضا را به بيمارستان منتقل كردند. بلافاصله آزمايشات لازم به عمل آمد و پزشكى كه پسر بچه راتحت نظر گرفته بود، به همراهان او گفت :
- انگار هيچ اتفاقى نيفتاده است . فقط يك سوختگى سطحى در دست هاى
كودك مشاهده مى شود. آن طور كه شما شرح حادثه را داديد. هيچ چيز جز يك معجزه ، او را نجات نداده است .
خانم مولايى ، با شنيدن اين حرف ها، لبخندى بر لب نشاند و زير لب نجوايى كرد كه براى اطرافيان مفهوم نبود.
سوداى علمدار


بر خيز دلا كه ديده بيدار كنيم


بر نوحه گران يار ديدار كنيم


تا جارى علقمه به لبيك شتاب


سر در سر سوداى علمدار كنيم

ماه و خورشيد


خروش و ناله آواى حرم شد


نگاه مهربانان غرق غم شد


ز مرگ سرخت اى ماه عطشناك


بميرم قامت خورشيد خم شد

178. در بين راه به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شده بودم
(آقاى آقا جانپور) در ارتش خدمت مى كند. او هر روز صبح آفتاب طلوع نكرده به محل كار خود مى رود و غروب به منزل باز مى گردد.
از مدت ها قبل به دليل تداركات بسيار مهم و محرمانه به (آقا جانپور) ماموريت مى دهند كه خود را به مناطق جنوبى جنگ برساند.
او به همراه كليه پرسنل و همكارانش به محل ماموريت اعزام مى شود.
هيچ كس نمى داند چه حادثه اى در انتظار است . (آقاى آقا جانپور) گاه در خلوت نگران همسر باردارش است كه تنها و به دور از بستگان در ياسوج زندگى مى كند.
(خدايا خودت مراقب او باش . همسرم را به تو مى سپارم ).
(فقط ياد خدا او را آرام مى كند). روزى كه نامه همسرش را به او مى دهند، همه در آماده باش كامل بودند.
(آقاى آقا جانپور) با خواندن نامه همسرش چنان روحيه مى گيرد كه قصد دارد براى انجام كارهاى خطرناك داوطلب شود. همسر مهربان او يادآور شده بود كه فرزندانم به وجود پدر قهرمانشان افتخار مى كنند و من در برابر مردم سربلند و با افتخار قدم مى زنم .
توباعث افتخار همه ما هستى . نگران كودكمان هم نباش . او در آينده به دنيا مى آيد و منتظر پدرش مى ماند.
اشك از گونه هاى (آقاى آقا جانپور) سرازير شد و خود را مهياى نبردى جانانه كرد.
غروب همان روز نبرد آغاز شد و در مدت كوتاهى بخش عظيمى از ميهن مان از لوث وجود بعثى ها پاك شد.
سپاهيان اسلام خرمشهر قهرمان را آزاد كردند و (آقاى آقا جانپور) هم كه در اين افتخار سهيم بود پس از بيرون ريختن سربازان بعثى به ياسوج بازگشت .
دو ماه بعد از فتح خرمشهر، فرزند (آقاى آقا جانپور) به دنيا آمد. او دخترى زيبا و معصوم بود. پدر نام فرزندش را (زهرا) گذاشت . (زهرا) همه وجود (آقاى آقا جانپور) بود، علاقه آن دو، روز به روز بيشتر مى شد، به طورى كه پدر كمتر روزى مى توانست دورى دخترش را تحمل كند.
(در يكى از روزها خواهر بزرگ زهرا، او را به بيرون از خانه مى برد و روى يك سكو كه نسبتا بلند بود قرار مى دهد. زيرا آن موقع به زحمت مى نشست . دختر بزرگ آقاى آقا جانپور يك لحظه حواسش به اطراف پرت مى شود و زهرا در همين زمان كوتاه از جايش حركت مى كند و به زمين مى خورد.
سر زهرا به شدت به بتون آرمه محكمى كه در مسير بود برخورد مى كند و از هوش مى رود). زهرا به كمك خواهرش ، بى هوش بى خانه رسانده مى شود.
(يا حضرت ابوالفضل ...) چه بر سر (زهرا) آمده است . (زهرا) همان لحظه به هوش مى آيد و مادر كه دستپاچه است و نمى داند چه كند، به انتظار ورود همسرش مى نشيند، مردخانه تا دقايق ديگر پيدايشان مى شود. (آقاى آقا جانپور) وقتى در جريان ما وقع قرار مى گيرد، نگاهى به دخترش مى اندازد او را بى هوش مى يابد.
(زهرا) هر چند وقت يك بار به هوش مى آيد و استفراغ مى كند، به سرعت پدر متوجه خطر مى شود و (زهرا) را به (بيمارستان هلال احمر) ياسوج مى رساند. پزشك بيمارستان به محض معاينه (زهرا) مى گويد. سمت راست بدن دخترتان فلج شده است .
فلج ؟!... نه !... چرا؟...
او را بايد به (بيمارستان نمازى شيراز) ببريد.
(موقع حركت به سمت شيراز، پدر متوجه بى حركت بودن دست و پا و صورت سمت راست زهرا شد). از اين رو تصميم گرفت هر چه زودتر خودش را به شيراز برساند.
فاصله ياسوج تا شيراز، يكصد و هشتاد كيلومتر است و جاده پيچ و خم زيادى هم دارد.
(آقاى آقا جانپور) به همراه همسرش و يك دوست خانوادگى راهى (بيمارستان نمازى شيراز) مى شوند. موقع رفتن يكى از پزشكان مى گويد: فلج شدن بچه حتمى است . فايده ندارد او را به شيراز برسانيد.
پدر نااميد از آنچه شنيده ، با سينه درد آلود و گلوى بغض دار و چشم هايى كه به اشك نشسته ، پشت فرمان راه را تا شيراز سينه مى كند (در همان حال كه دلشكسته و محزون است ، به حضرت ابوالفضل (عليه السلام ) متوسل مى شود و گونه اش را از اشك تر مى كند و با حنجره بغض آلود او را مى خواند.
با ابوالفضل العباس ... يا مظلوم ... شفاى دخترم را از خودت مى خواهم . اشك از گونه پدر سرازير شده واو نمى داند كه همسر و دوست خانوادگى هم همپاى او اشك مى ريزند. دل ها شكسته است . اميدى جز ائمه اطهار عليهم السلام نيست . دل كه مى شكند، هر جا كه باشى ، دعا به عرش ‍ مى رسد. صداى تو را ملائك مى شنوند و اگر گوش جان را شكسته باشى صداى بال ملائك را در اطراف خود حس مى كنى . ملائكى كه دعاى تو را به آسمان مى برند و به عرش كبريايى مى رسانند).
چهل كيلومتر از ياسوج دور شده اند كه (ناگهان صداى دوست خانوادگى آنها كه زهرا را در آغوش گرفته ، بلند مى شود. زهرا خوب شد... دست و پايش تكان مى خورد.). اين صدا و اين خبر دلنشين ، چنان ذوق را در تن پرد نشاند كه همان جا ترمز كرد. زهرا را در آغوش گرفت و دست و پايش را به دقت نگاه كرد و آنگاه آن را به سينه فشرد و با همه وجود گريست .
حالا چه مى كنى ؟ اين را همسرش پرسيد و او گفت :
بايد به شيراز از برويم و ببينيم دكتر چه مى گويد: با اين سخن دوباره سينه جاده را شكافتند و راه شيراز را در پيش گرفتند. دو ساعت بعد، در بيمارستان ، پزشك متخصص پس از معاينه دقيق زهرا دستور داد از سر عكس رنگى بگيرند. عكس ساعتى بعد آماده شد. پزشك پس از معاينه دقيق گفت :
(خيلى عجيب است يكى از رگ هاى مغز قطع شده است . مقدارى خونريزى شده ولى معلوم نيست چطور دو سر رگ دوباره به هم جوش ‍ خورده و خونريزى هم قطع شده است .
دو سر رگ چنان به هم وصل شده اند كه من تا امروز سراغ ندارم پزشكى در سراسر دنيا چنين پيوندى زده باشد).
به پزشك گفتم : (در بين راه به حضرت ابوالفضل العباس (عليه السلام ) متوسل شده بودم ).
دكتر لبخند مهرآميزى زد و گفت : (شما به بهترين پزشك دنيا پناه برده ايد. به هر حال سلامت فرزندتان مبارك باشد).
حالا بايد چه كنم ؟ او را به حياط بيمارستان ببريد و دو ساعت صبر كنيد اگر استفراغ كرد به نزد من بياوريد. اگر استفراغ نكرد به شهرتان برگرديد.
دو ساعت انتظار به پايان رسيد و آقاى آقا جانپور به همراه همسر و فرزندش ‍ و دوست خانوادگى شان راهى ياسوج شدند.
الان بعد از چندين سال زهرا در كلاس سوم راهنمايى درس مى خواند. او از كلاس اول ابتدايى تا سوم راهنمايى ، رتبه اول را كسب كرده و هنوز هم وقتى از پدر و مادرش مى شنود كه به (شفاعت حضرت ابوالفضل العباس ‍ (عليه السلام ) بهبودى يافته ، از خداوند و ائمه اطهار عليهم السلام تشكر مى كند).
ما استجابت دعاى خانواده آقا جانپور و سلامت دخترشان را تبريك گفته و آرزوى طول عمر با عزت برايشان داريم
دست و دريا


كنار دل و دست و دريا اباالفضل !


تو را ديده ام بارها، يا اباالفضل !


تو از آب مى آمدى مشك بر دوش


و من در تو غرق تماشا اباالفضل !


اگر دست مى داد، دل مى بريدم


به دست تو از هر دو دنيا اباالفضل !


دل از كودكى از فرات آب مى خورد


و تكليف شب آب بابا اباالفضل !


تو لب تشنه پر پر شدى شبنم اشك


به پاى تو مى ريزم اما اباالفضل !


فدك مادرى مى كند كربلا را


غريبى تو هم مثل زهرا اباالفضل !


تو را هر كه دارد زغم بى نياز است


و فا بعد از اين نيست تنها اباالفضل !


تو يا غيرت و آب و دست بريده


قيامت به پا مى كنى يا اباالفضل !

179. يا قمر بنى هاشم دل اين كنيزت را شاد كن
اواخر پاييز سال 1377 بود. افراد خانواده آقاى الهى ، پس از پشت سر گذاشتن روزى پر كار، همگى درخواب ناز به سر مى بردند.
نيمه هاى شب بود كه سكوت حاكم بر فضاى خانه را، صداى ناله خانم الهى درهم شكست . با اوج گرفتن ناله ها، اهل خانه ، يكى پس از ديگرى از خواب بيدار شده ، با نگرانى و اضطراب خود را به اتاق خواب مادر رساندند.
خانم الهى كه از حالت طبيعى خارج شده بود، حتى نمى توانست پلك هاى
خود را باز كند. لحظاتى بعد، آقاى الهى و دو تن از فرزندانش ، مادر را به اتومبيل انتقال داده ، با عجله روانه نزديكترين بيمارستان شدند.
پزشك كشيك ، به خاطر كمبود امكانات ، نمى توانست تشخيص درستى از ناراحتى بيمار بدهد، بنابراين فقط دو آمپول آرام بخش تجويز كرد و پس از تزريق آمپول ها، خانم الهى به خانهع بازگردانده شد.
افراد خانواده ، تا صبح نتوانستند آرام بگيرند، چرا كه هنوز خانم الهى در حال اغما بود و هر لحظه كه مى گذشت ، وضعش نامساعدتر مى شد.
با طلوع آفتاب و از راه رسيدن روز، خانم الهى به بيمارستان مجهزترى منتقل شد. در آنجا بود كه مشخص شد بيمار دچار سكته مغزى شده ، طرف چپ بدنش از كار افتاده است .
آزمايشات مختلف و عكسبردارى ، بر نظرات پزشك معالج صحه گذاشت . بنابراين لازم بود كه خانم الهى براى مدتى بسترى شده ، تحت مراقبت باشد.
حدود پنج ماه از آن شب فراموش نشدنى سپرى شده بود. خانم الهى هنوز تحت نظر بود و مدام داروهاى مختلى مصرف مى كرد.
ماه محرم از راه رسيده بود كه يك روز خانم الهى دچار تشنج شد و سپس به حال اغما فرو رفت . چند تن از اعضاى خانواده ، بلافاصله دست به كار شدند و با سرعت او را به بيمارستان رساندند. پزشك معالج خانم الهى ، پس از معاينه و انجام چند آزمايش گفت ، عروق سمت چپ بدن بيمار دچار گرفتگى شده ، بنابراين بايد طى يك دو روز آينده تحت عمل جراحى قرار بگيرد. اميد بهبودى خانم الهى ، فقط چند در صد بود، و در صورتى هم كه عمل نمى شد، نيمه بدنش براى هميشه از كار مى افتاد. اين نقص ، چه بسا باعث مرگ خانم الهى مى شد.
اولين روز هفته بود كه خانم الهى از همسرش خواست تا او را به منزل ببرند. اصرار آقاى الهى براى ماندن همسرش و نيز انجام عمل جراحى ، بيهوده بود. خانم الهى كه به سختى مى توانست حرف بزند، گفت :
- اگر قرار است بميرم ، چه بهتر كه درخانه خودم و در ميان فرزندانم آخرين نفس ها را بكشم .
آقاى الهى ، برخلاف ميل باطنى ، چون نمى خواست روى حرف همسرش ‍ حرفى بزند، به ناچار او را به خانه انتقال داد.
فرداى آن روز، هنگام غروب بود كه دسته هاى عزادار دركوچه ها و محله ها به راه افتادند صداى طبل و سنج و نوحه هاى حزن انگيز، خانم الهى را به حال و هواى ديگرى فرو برد. او، در حالى كه مدام اشك مى ريخت ، از فرزندانش خواست كه كمكش كنند تا در آستانه در بنشيند و از نزديك شاهد عزادارى دسته هاى سينه زن و زنجير زن باشد.
لحظاتى بعد، خانم الهى در اندوهى عميق فرو رفت و روزهاى تاسوعا، عاشورا و صحنه كربلا را در لوح ضمير خود به تصوير كشيد.
اشك ريزان ، سوار بلند بالايى را ديد كه از اين خيمه به آن خيمه سر مى زند و تلاش مى كند مشك خالى اش را پر از آب كند. خانم الهى بى اختيار از ته دل ناليد: اى علمدار كربلا - اى سقاى تشنه كامان ، تو را به ناله هاى دل زينب قسمت مى دهم كه خودت شفايم را بده ...
ساعاتى بعد، در سكوت و تاريكى مطلق شب ، همه به خواب فرو رفته بودند. نيمه هاى شب بود كه فريادهاى هراسان خانم الهى ، همه را از خواب پراند. تمام اعضاى خانواده ، دور بستر خانم الهى جمع شدند. او كه تمام بدنش به لرزه افتاده بود، بى توجه به اطرافيان شروع به صحبت كرد:
- يا قمر بنى هاشم ... دل اين كنيزت را شاد كن و اجازه نده بچه هايش يتيم بشوند. يا ابوالفضل العباس ... اى سقاى تشنه لب ...
خانم الهى ، مرتب حرف مى زد و اطرافيان ، هاج و واج به دور و بر نگاه مى كردند.
بعد از دقايقى ، وقتى خانم الهى به خود آمد و متوجه شد كه همه در كنارش ‍ هستند، با شادمانى گفت :
- ديديد آن سوار سبز پوش را ديديد... متوجه شديد چه نور خيره كننده اى اطرافش را نورانى كرده بود... ديديد كه دست مباركش را به سرم كشيد و گفت : ديگر لازم نيست به دكتر مراجعه كنى .
وهاى هاى گريه فرصت حرف زن را از او گرفت .
لحظاتى پس از آن بود كه رايحه اى بهشتى در فضا پخش شد.
موهاى سپيد و سياه مادر، آغشته به اين عطر دل انگيز بود.
صبح آن روز، وقتى به پزشك مراجعه كردند تا به او بگويند كه مادرشان ديگر نيازى به عمل جراحى ندارد، پزشك جوان با ديدن دست و پاى جان گرفته خانم الهى و سلامتى كامل او، نا باورانه سر به سوى آسمان كرد و گفت :
- خدايا، خداوندا، به قدر شكوه و جلال و عظمتت شكر... من مى دانم كه بازگشت سلامتى بيمارم ، جز معجزه خودت ، چيزى ديگرى نمى تواند باشد.
غمين بر بام خاور بود خورشيد


ميان خون شناور بود خورشيد


فراز نى سخن مى گفت هر چند


جدا از ملك پيكر بود خورشيد

180. با اباالفضل جانم فداى دست هاى بريده ات ...
ساعت ده صبح يكى از آخرين روزهاى شهريور ماه بود. آقاى خدا دوست و همسرش بر خلاف هميشه در خانه به سر مى بردند. قرار بود با گرد آمدن گروهى از افراد فاميل ، دسته جمعى براى خريد عروسى بروند. عروس ، خواهر آقاى خدا دوست و داماد هم برادر كوچك خانم خدا دوست بود.
ساعتى بعد، هنگامى كه همه دور هم جمع شدند زمان ترك خانه فرا رسيد. به اين ترتيب ، سه چهار تا از بچه هاى هفت هشت ساله فاميل كه به عقيده بزرگترها دست و پا گير بودند، به ماهرخ دختر هجده ساله آقاى خدا دوست سپرده شدند.
دقايقى بعد، همين كه آخرين سفارش انجام شد و بزرگترها رفتند، خانه به مكان تفريح و محل بازى بچه ها مبدل شد. ماهرخ كه به تازگى ديپلمش را گرفته بود و هنوز طعم شيرين موفقيت در كنكور را زير داندان داشت . با دقت تمام مراقب بچه ها بود كه خداى ناكرده دست به خطا نزنند و براى هيچ كدامشان اتفاق ناگوارى پيش نيايد.
حدود سه ساعت تمام سر و كله زدن با بچه ها ماهرخ را به راستى كلافه كرده بود، بااين حال او باز هم چهار چشمى مواظب بچه ها بود كه بلايى سر خودشان نياورند.
در يك لحضه شيارهايى از خون در ميان خاك و شن به راه افتاد. همين لحضه بزرگترهااز رارسيدند و با پى بردن به موضوع بلافاصله ماهرخ را به در مانگاه رساندند.
پس از آنكه صورت و بينى متورم و مجروع ماهرخ پاسنمان شد. او تازه متوجه شد كه هيچ كدام از دندانهاى جلوى او در جاى خود نيستند! به اولين دندانپزشكى كه مراجعه كردند. جوابى مايوس كننده شنيدند:
- از دست من كارى ساخته نيست . مگر آنكه بخواهيد دندان مصنوعى بگذاريد.
آنها به چندين پزشك ديگر سر زدند، اما نتيجه اى نگرفتند و شب مايوس و نااميد به خانه بازگشتند. ماهرخ كه دخترى سبزه رو و جذاب بود. حالا قيافه اى كريه و آزار دهنده پيدا كرده بود.
فرداى آن روز دوباره راه افتادند تا به سراغ چند متخصص ديگر بروند. يكى از آنها مبلغ خيلى كلانى در خواست كرد و ديگرى گفت دو ساعت پس از افتادن دندان ديگر كارى از دست كسى ساخته نيست .
در اين گير و دار عموى ماهرخ ناگهان به ياد دكتر جوانى افتاد كه به تازگى در مطب تازه تاسيس خود شروع به كار كرده بود.
آقاى خدا دوست ، با آنكه باور نمى كرد از دست پزشك جوان كارى ساخته باشد. پيشنهاد برادرش را پذيرفت و به اين ترتيب بدون فوت وقت ، خود را به مطب تازه تاسيس رساندند.
پزشك جوان ، با خوشرويى تمام از آنها استقبال كرد و پس ازمعاينه دهان ماهرخ . با اطمينان گفت :
اگر از افتادن دندان ها پيش از 24 ساعت گذشته باشد كارى نمى شود كرد. اما اگر كمتر از اين زمان باشد، با توكل به خدا، از عهده اش بر مى آيم .
وقتى معلوم شد كه فقط 20 ساعت از حادثه گذشته است ، پزشك جوان گفت :
- هر چه سريعتر برويد و در مكانى كه حادثه رخ داده است دندان هاى دخترتان را پيدا كنيد و بياوريد. فقط توجه كنيد كه نبايد دندان ها را پاك كنيد. همانطور با خاك و خاشاك به اينجا بياوريد.
در راه دل خانم خدا دوست مثل سير و سكه مى جوشيد. او با خود مى گفت : نكند دندان ها را پيدا نكنيم . نكند يكى دو تا از آنها تا به حال گم گور شده باشند. با اين افكار بود كه او چشم هايش را روى هم گذاشت و در دل گفت : يا ابوالفضل العباس (عليه السلام ) تو را به جان جد اطهرات پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم قسم مى دهم ما را از خانه نااميد برنگردان . همين جا نذر مى كنم كه اول ماه يك صفر ابوالفضل (عليه السلام ) بيندازم . يا ابوالفضل جانم فداى دستهاى بريده ات ...
دقايقى بعد، آنها در پاگرد خانه ، با دقت و احتياط تمام ، به دنبال دندان هاى شكسته ماهرخ بودند. اين جستجو، بيش از چند دقيقه وقت آنها را نگرفت ... و زمانى كه آنها براى بار دوم قدم به مطب پزشك جوان گذاشتند، فقط 21 ساعت از حادثه گذشته بود.
پس از سه ساعت تلاش ، هر دندان در جاى خود قرار گرفت . پزشك جوان ، با پايان گرفتن كار، از آقاى خدا دوست خواست كه 48 ساعت ديگر به مطلب مراجعه كنند. همچنين افزود كه امكان دارد دندان ها عفونت كنند و ماهرخ در بيمارستان بسترى شود، اما به لطف خدا هرگز چنين اتفاق ناخوشايندى رخ نداد.
دو روز بعد خانواده خدا دوست در مطب بودند پزشك جوان وقتى دهان ماهرخ را باز كرد و به وارسى دندان هايش پرداخت ، لبخندى از رضايت بر لب نشاند و گفت :
- آقاى خدا دوست ، باور كنيد خود من كمترين اميدى به پيوند خوردن دندان هاى دخترتان نداشتم . در آن لحظات ، فقط نام و ياد خدا بود كه به من قوت قلب مى داد. الان هم مطمئن هستم فقط معجزه خداوندى موجب پيوند دندان ها شده است .
قطره اشكى از شوق ، بر گونه ماهرخ جارى شد... و خانم خدا دوست به ياد اول ماه بود كه سفره اش را بيندازد.

شرمنده ام زبان دلم وا نمى شود


خون واژه اى به وصف تو پيدا نمى شود


مى خوانمت به نا م و نمى دانمت هنور


فهميدنت نصيب دل ما نمى شود


در كربلا نبوده ام و مى كنم دعا


گردم شهيد عشق تو، اما نمى شود


زينب نگرد دشت پر از لاله را چنين


اى خواهرم شهيد تو پيدا نمى شود


گنگم هنور و كار دلم حسرت است و بس


شرمنده ام زبان و دلم وا نمى شود

181. يا علمدار كربلا به داد پدرم برس
سيد كاظم موسوى كربلايى يكى از خادمان و ارادتمندان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس ‍ عليهماالسلام در كربلا بود؛ سيدى با اخلاص ، متواضع و خير خواه مردم بود، آزارش به كسى نمى رسيد و بسيار ساده زيست و صاف و صادق بود و عمرى در جوار مراقد مقدس امامان معصوم عليهم السلام در عراق سپرى نمود، كه با آمدن بعثى هاى ظالم ، او و خانواده اش و بسيارى از شيعيان ديگر مجبور به ترك خانه و كاشانه خويش نمودند و بالا جبار راهى ايران كردند.
روزها مى گذشت و حسرت بازگشت به وطن به دل همه ماند، غروب آفتاب كه مى شد، احساس غربت و تنهايى چند برابر جلوه مى كرد، شوق آن ديار مقدس همه را حيران و افسرده كرده بود و راهى جز صبر و تضرع و زارى به درگاه قادر متعال نبود.
در اين ير و دار و انبوه غصه ها و مرارت ها، پدر به بيمارى نامعلومى مبتلا گشت ، سر درد شديد، اختلال حواس ، و ضعف و عجز پدر را به تدريج ناتوان و فرسوده كرد. به چندين پزشك در شهر قم مراجعه كرديم و كسى نتوانست تشخيص دهد كه آن بيمارى چيست ؟ او را به بيمارستان ... منتقل كرديم و 18 روز در آن جا بسترى نموديم و با آن همه آزمايش و عكس ‍ بردارى ، نتوانستند بيمارى او را تشخيص دهند و هر كدام چيزى مى گفتند و سرانجام مرخص كردند. پدر همچنان زجر مى كشيد و بى درمان مانده بود.
آخر الامر بعضى از آشنايان و دوستان اشاره كردند كه او را نزديك جراح متخصص در تهران ببريم ، ما نيز فورى او را نزد دكتر برقعى كه پزشكى ماهر و باهوشى بود، برديم . فى النور تشخيص داد و گفت ايشان مبتلا به تومور مغزى است و بايد فورا عمل شود! ما نيز فرصت را غنيمت شمرديم و او را بسترى كرديم . برخورد كاركنان و پرستاران بيمارستان خاتم الانبياء صلى الله عليه وآله وسلم عال بود؛ خصوصا دكتر خوش اخلاص و حاذق ما كه مرتبا به پدر سر مى زد و سفارش هاى لازم را توصيه مى نمود.
عمل جراى خطر ناك بود، خصوصا براى مغز، خيلى ها گفته بودند كه اين عمل بعيد است موفق باشد و در صد موفقيت آن ناچيز است . ترس و اضطراب دل هاى كوچك فرزندانش كه قد و نيم قد بودند را فرا گرفته بود. همه نالان و گريان به اين طرف و آن طرف مى چرخيدند، و ابر سياه نااميدى سايه اش را بر قلب آنان گسترانده بود. در اين گير و دار دوستى عزيز به نام آقاى پاينده نماز حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را پيشنهاد نمود تا بخوانيم و 133 بار جمله


يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام


اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام

ما نيز با دل شكسته و از همه جا نااميد، دستهايمان را به سوى قادر متعال دراز نموديم و يقين داشتيم كه خداوند ما را يتيم نخواهد كرد. در اين لحظات بسيار حساس و خطر ناك نماز خوانديم و 133 بار آن ذكر شريف را با آه و ناله و اشك و بغض تكرار كرديم و عاجزانه از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خواستيم تا پدرمان را شفا دهد و عملش موفقيت آميز باشد.
معجزه نازل شد و كرامت پديدار گشت ، مگر مى شود آن علمدار با سخاوت كسى را از درگاهش نااميد برگرداند و حاجتش را برآورده نسازد! حاشا و كلا، او پسر حيدر كرار است و قمر بنى هاشم است .
پدر را از اتاق عمل خارج نمودند و لبخند مليح بر لبان خشكيده ما نشست ، عمل موفقيت آميز بود و در همان ساعات اوليه بعد از عمل به هوش آمد و سر حال بود و انگار نه انگار عملى به اين بزرگى برايش انجام دادند. همه چيز عادى بود و باور نكردنى ، همه چيز حاكى از كرامت و معجزه سپه سالار قافله كربلا بود، ديگران كه باورشان نمى شد، مات و مبهوت ماندند و انگشت به دهان . سبحان الله ! و الحمدالله .
اين سيد بزرگوار و با صفا چهار سال ديگر عمر با بركتى كرد و در كنار فرزندانش زندگى كرد تا اين كه در سال 1373 دار فانى را وداع نمود و به سوى معبود خويش شتافت . روحش شاد و روانش پاك .
182. خانه اى همانند بهشت بود
در كتابى به نام معجزات حضرت عباس عليه السلام كه يك پاكستانى آن را نوشته است مى خوانيم كه برادرش شيخ جعفر مى گويد:
براى زيارت حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام همراه يك سيدى جليل القدر از كربلا عازم نجف گشتيم .
در بين راه يك ساختمان عظيمى را مشاهده كرديم كه اطرافش درختهاى بسيار زيبايى بود. به نظرم رسيد كه ، من كرارا از اينجا عبور كرده ولى چنين ساختمانى را نديده ام ، در فكر بودم كه اين منزل با اين عظمت از آن چه كسى مى باشد؟ در همين وقت كسى در آنجا پيدا شد و گفت : اين منزل از آن من است ، دعوت ميهمانى مرا قبول كنيد و به منزلم بياييد. در اجابت دعوت او، من و آن سيد بزرگوار، كه همراهم بود، وارد ساختمان مزبور شديم . خانه اى همانند بهشت بود كه تمام وسايل راحتى در آن موجود بود.
همه جا سبز و خرم بود. مرغان خوش الحان ، نهرهاى جارى ، درختهاى پرميوه ، گلهاى خوشبو و عطرهاى جالب از همه جاى آن پديدار بود. غرق در تماشا بودم كه يكدفعه ، كنار اين خانه چشمم به منزل ديگرى افتاد كه با ديدن آن تعجب من افزون شد. آن منزل نيز همانند منزل اولى ، از نظر ساختمان و تزيين خارج از حد توصيف و بيان بود. در منزل دوم يك شخصيت بزرگ و نورانى را ديدم كه در وسط آن منزل جلوه گرى مى كرد.
بنده با كمال ادب سلام عرض كردم و ايشان جواب مرحمت فرمودند. نيز به سيدى كه همراه من بود توجه فرموده ، گفتند: اين سيد را، كه ذاكر سيد الشهداء است ، به فلان مقام ببريد و با آب سرد و طعام لذيذاز وى پذيرايى كنيد. هر چيزى كه بخواهد برايش مهيا سازيد. ما را به مقامى بردند كه آنجا آب سرد و طعام لذيذ وجود داشت . من طعام را خوردم تا سير شدم سپس ‍ آن سيد را قسم دادم كه آن مسند نشين صدر خانه كيست ؟ و اين چه مقامى است ؟ سيد فرمود: اسم اين مقام (وادى مقدس ) است و اسم آن جناب نيز حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى باشد و اين منزل مال آن عزيز است .
اينجا مقامى است كه در آن همه شهداى كربلا جمع مى شوند و به محضر حضرت سيد الشهداء ابا عبدالله الحسين عليه السلام مى روند.
من به ايشان گفتم در تاريخ خوانده و از ذاكرين امام حسين عليه السلام شنيده ام كه مى گويند: در كربلا هر دو دست حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قطع شده بود. سيد گفت : بلى بدون شك چنين بوده . به او گفتم براى رخصت آخر، مرا پيش آن حضرت ببريد تا با چشم خود ببينم كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دست ندارد. وى دوباره مرا به محضر آن جناب برد. لحظه اى كه چشم من به دست بريده آن حضرت افتاد، شروع به گريه كردم و ناگهان بر زبانم خود به خود چند بيت شعر جارى شد كه مفهوم آنها اين بود. دشمنان ، جسم آن حضرت را با تير پاره پاره كردند و مشك آب را تكه تكه ساختند كه با رنج بسيارى آن را از آب پر كرده بود. آن وقت با قلبى اندوهبار و چشم پرنم ، برادر خود امام حسين عليه السلام را صدا زد و گفت : اى مولايم ، اى حسينم ، تمام اميدهايم به خاك سپرده شد. افسوس و صد افسوس كه در رساندن آب به خيمه ها موفق نشدم و اجلم فرا رسيد.
ايشان مى گويد: با شنيدن اين بيت ، حضرت عليه السلام نيز گريه كردند و فرمودند: اى شيخ ، خدا به شماها صبر بدهد. من مصيبتهايى را ديده ام كه اصلا شما از آن اطلاع نداريد.
183. محل علاج تمام دردهاى لاعلاج
مولف كتاب الخلفاء و تفسير كربلا، محقق بصير آقاى فروغ كاظمى ، مى گويد:
ماه ژوئن سال 1976 ميلادى حس كردم كه انگشتان دست چپ من دارد فلج مى شود. نزد دكترهاى مختلف رفتم ، ولى سودى نداشت و نصف دستم فلج شد.
بالاخره نزديك دكتر مشهور در بيمارستان شهر رفتم كه دكتر ابن سى مصرانام داشت . به دستور ايشان ، از دستم عكس گرفتند و از عكس معلوم شد كه دو استخوان پشت و يك استخوان گردنم از دايره كار خود تجاوز كرده اند و مانع جريان خون در رگهاى دست چپ مى شوند. دكتر با ديدن عكس گفت وضع شما خيلى خطرناك است . و لذا مواظب باشيد گردن را (به وسيله ابزار طبى ) راست نگه داريد.
در اين حال متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شده ، به درگاه آمدم . زيرا مى دانستم اين درمانگاه محل علاج تمام دردهاى لاعلاج است . به محضر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام توسل جستم و عرض كردم : مولاى من ، اگر اين مرض من خوب شدنى نيست ، پس مرگم را برسان ، و گرنه كرامت و عنايت خود را نشان بده !
پس از آن به خانه آمدم و خوابيدم . شب را به آرامى گذراندم و صبح احساس كردم كه در دست فلج شده ام . حالت برق گرفتگى ايجاد شده است . خلاصه ، طى مدت سه روز، دستم كاملا شفا يافت و اكنون كه 17 سال از آن جريان مى گذرد، هيچ دردى در دستم احساس نمى كنم و حتى توانايى دست چپم بيشتر از دست راست مى باشد!
184. من از خدا خواهش كردم و او محبت كرد
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد على مدرسى ، از وعاظ محترم قم ، كرامت ذيل را مرقوم داشته اند:
آيه الله آخوند ملا معصوم على همدانى - رضوان الله تعالى عليه - يكى از علماى بزرگ و وارسته شيعه بودند كه در آستانه پيروزى انقلاب در گذشتند. ايشان نقل كردند:
زمانى كه در كربلا بودم ، بچه اى از بالاى مناره پرت شد. پدرش با دست اشاره كرد و گفت : بمان ! بچه در هوا معلق ماند. كنار گنبد حضرت عباس ‍ عليه السلام ، نردبان آوردند بچه را گرفتند به زمين آوردند. پس از اين جريان فهميدم كه پدرش آدم فوق العاده اى است به سراغ او رفتم پرسيدم شما چكاره ايد؟ گفت من حمالم و بار مى برم . از اول جوانى تصميم گرفتم ، هيچ گناهى نكنم و نكردم . يك عمر خدا فرمود من اطاعت كردم ؛ حال يك دفعه هم من از خدا خواهش كردم و او محبت كرد.
185. شفاى پس از توسل
جناب مستطاب حجة الاسلام و المسلمين آيه الله آقاى حاج شيخ محمد تقى وحيدى گلپايگانى دامت بركاته نقل كردند:
قبل از عيد نوروز سال 1380 شمسى با خانواده به عتبات عاليات مشرف شده بوديم ، همسرم در عراق مريض شد، بعد از آنكه چند روزى معالجه كرديم موثر واقع نشد و صدمه هاى زيادى ديديم . از بس مستاصل شدم گفتم : خداوندا! صحيح و سالم اقلا به ايران برسيم ، يك روز قبل از حركت به طرف ايران من و همسرم از قافله جدا شديم و به حرم مطهر حضرت امام حسين عليه السلام و سپس به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام رفتيم ، هر كدام با حضرت جدا جدا حرفهايمان را زديم . حاجيه خانم خطاب به حضرت عباس عليه السلام نموده گفتند: اگر شفايم ندهيد شكايت شما را به پدرت على عليه السلام و مادرت فاطمه زهرا عليهاالسلام مى كنم . آنا درد مرتفع شد و شفا يافت ، وقتى كه به سلامت و مقضى المرام به ايران بازگشتيم حاجيه خانم در تهران خواب ديد كه در مسجد كوفه در مقام امام زين العابدين عليه السلام هستيم ، خانمى خيلى محجبه و مجلله پاكتى در بسته به ايشان به عنوان قبولى اعمال داد، كه لاك و مهر شده بود.
186. حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را در بيدارى مشاهده نموده
حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد شهاب الدين حسينى قمى ، در نوشته اى در تاريخ 8/1/76 شمسى مرقوم داشته اند:
پدر بزرگوارم آيت الله آقاى سيدابوالفضل حسينى ، كه از عباد وزهاد و علماى كهنسال و بقيه الماضين بودند، كرارا براى من به طور خصوصى و نيز در محافل عمومى در زمانى كه اشخاصى از خودى و برادران عزيزم و ديگران در خدمتشان بوديم ، كراماتى از حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام نقل مى فرمودند كه به طور خلاصه به قسمتى از آنها اشاره مى شود: فرمودند: در سن حدود ده سالگى به مرضى صعب العلاج مبتلا شدم كه خيلى از آن رنج مى بردم . مادرم ، كه از خانمهاى متدينه و اهل نماز و ذكر و روضه بود، خيلى از كسالت من ناراحت بود و براى من دعا مى كرد.
يادم هست روزى مادرم به مجلس روضه اى كه در همسايگى خانه ما بود رفته بود و من تنها در خانه و با حالت بيمارى به سر مى بردم . ناگهان ديدم در طرف راست من افراد مهاجمى كه تعدادشان حدود 20 نفر بود، با قيافه هاى عجيبى در چند قدمى من ظاهر شدند و مى خواستند به طرف من حمله كنند كه وجود مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برق آسا سوار بر اسبى زيبا و با قامتى رشيد و نورانى ولى دستهاى مباركشان بريده و زانوهاى مباركشان از زين و سر اسب بالاتر (همان گونه كه وصفشان در كتابها ذكر شده و وعاظ باز گو مى كنند) ظاهر شدند و با يك حركت آن بزرگوار، افراد مهاجم فرار كردند.
مجددا از سمت چپ من مهاجمين ديگرى كه اين بار تعدادشان كمتر بود حمله كردند، كه دوباره با يك حركت و نهيب آن حضرت فرار كردند و باز مرتبه سوم همان افراد اول از سمت راست حمله كردند كه باز هم با نهيب شديدتر آن حضرت فرار كرده و ديگر بازنگشتند و اين جانب مورد عنايت و لطف و بزرگوارى آن حضرت قرار گرفتم .
مادرم وقتى از مجلس روضه و توسل برگشت و شرح حال خود را برايش ‍ بازگو كردم به شكرانه اين عنايت بزرگ بسيار خوشحال شد. آن عالم وارسته و بزرگوار به دفعات تاكنون مورد توجه عجيب حضرات معصومين ارواحنا فداهم قرار گرفته اند و از آن جمله ماجرايى است كه چندى قبل اينچنين نقل فرمودند: خدمت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم رسيدم . آن حضرت محزون و ناراحت بودند. مقام والاى حضرت على عليه السلام به من افتخار همنشينى بخشيده ، من مانند فرزند دست بر شانه مباركشان گذاشته بودم و آن حضرت براى شفاى دردم كاهو با روغن زيتون آماده مى فرمودند، كه قاشقى از آن را خوردم و نتيجه فورى آن را هم ديدم ، و اگر كسى بيشتر عاشق و طالب ديدن و شنيدن است بايد حضورا خدمت ايشان رسد تا از بيان گرم و نفسهاى پاكشان استفاده معنوى و روحانى ببرد.
من اين مشاهدات بزرگ و كم نظير را در بسيارى از محافل و مجالس علما و بزرگان وروى منبرها و در همه جا و هميشه نقل كرده ام و هر كس از هر گروهى شنيده ، اشكش جارى شده است و از مقام منيع آن حضرات معصوم طلب حاجت و كمك كرده است .
187. پناه درماندگان
از شيخ محمد سعيد آل آقا نقل شده است كه گفت :
در كربلا يك مرد و زن نو عروس زندگى مى كردند. يك شب شوهر آن زن ديد همسرش خلخال در پاى ندارد. زن فراموش كرده بود كه خلخال را در كجا گذاشته است و در نتيجه شوهرش او را تهديد به كشتن كرد. زن ، از ترس ‍ شوهر، به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آن پناه درماندگان ، پناهنده شد و شب را در آنجا ماند. آخر شب خادمين حرم براى جارو و نظافت آمده و به وى مى گويند: خانم ، از حرم بيرون رويد، ما در اينجا كار داريم .
زن مى گويد: تا حاجت نگيرم ، نمى روم !
پس از آنكه واقعه را مى فهمند، مى گويند: ما همراه تو براى شفاعت نزد شوهرت مى آييم . مى گويد: محال است از اينجا بروم و سپس هاى مى گريد و مى گويد: يا اباالفضل (دخيلك ). در اين حين گاوى را ديدند كه شتابان خود را به صحن مطهر قمر بنى هاشم عليه السلام رسانيد و در آنجا استفراغ كرد و خلخال آن زن را، كه صبح همراه با علفهاى باغچه شان خورده بود، بيرون آورد.
188. حاجت شما را حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برآورده ساخت
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم ثقفى زيد عزه العالى سه كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند:
1. چند سال قبل يكى از محبان مخلص اهل بيت عليهم السلام موسوم به آقاى هدايتى مجلسى به نام قمر بنى هاشم عليه السلام داشت . مجلس ‍ طرف صبح تشكيل مى شد و لذا صبحانه هم مى دادند. يك روز بنده به قصد شركت در آن مجلس به منزل ايشان رفتم و ايشان از ديدن من خوشحال شد. بعد از سلام و عليك ، به ايشان گفتم سلام لربى طمع نيست ! حاجتى هم دارم كه آمده ام . آقاى هدايتى گفت : حاجت شما را حضرت ابوالفضل عليه السلام برآورده ساخت . از آنجا بيرون آمدم . حاجتم در واقع ، گرفتن بليط قطار براى رفتن به اهواز بود كه در آن زمان كار آسان نبود. سپس ‍ به يكى از دوستانم در ايستگاه قطار زنگ زدم ، و در خواست خود را با او در ميان گذاشتم . گفت : اجازه بده ببينم مى توانم كارى بكنم ؟ بعد با مسئولين بليط قطار اهواز تماس گرفته برايم بليط تهيه كرد، آن هم بليط درجه يك را! خلاصه در ظرف دو سه دقيقه ، به بركت آن مجلس قمر بنى هاش ‍ عليه السلام بليط براى ما تهيه شد.
189. روبروى حرم قمر بنى هاشم عليه السلام با كسى دعوا مى كند
2. داستان دوم در كربلا واقع شده است . شخصى به نام هادى حمال ، كه يكى از اشرار كربلا محسوب مى شد و بسيار فرد شرور و وقوى يى بود، يك روز در حاليكه توجه نداشته است روبروى حرم قمر بنى هاشم عليه السلام با كسى دعوا مى كند و با مشتى او را به زمين مى زند. سپس متوجه مى شود كه شخص مضروب و كتك خورده ، از سينه زنهاى قمر بنى هاشم عليه السلام بوده و كتك زدن وى نيز جلوى حرم صورت گرفته است . (هادى حمال ) شور جرئت نمى كند داخل حرم بشود، و هر كار مى كنند وارد حرم بشود، از ترس اينكه مبادا حضرت او را بزند وارد نمى شود! مقصود اين است كه ، اشرار و بدها هم در كربلا از حضرت ابوالفضل عليه السلام حساب مى برند و مى ترسند و جدا معتقد به اين معنا هستند.
190. الان به صانع و خداى اين جهان ايمان آورديم
3. داستان سوم را ايشان از جناب مستطاب حجه الاسلام حاج سيد محمد على جواهرى نقل كردند كه از دوستان حاج آقا ثقفى و بنده هستند و اين جانب ، سيد مصطفى حسينى ، هم از ايشان شنيده ام . اين كرامت هم مربوط به كربلاست .
شخصى بود كه از نظر اعتقادى فردى ضعيف الايمان محسوب مى شد و هر چه آقاى جواهرى بر وجود صانع و خداوند دليل و برهان مى آورد آن شخص ضعيف الاعتقاد قبول نمى كرد. روزى به آقاى جواهرى مى گويد: من اين حرفها را نمى فهمم ، اما اگر شما به قمر بنى هاشم عليه السلام قسم بخورى كه خداى وجود دارد مى پذيرم ! آقاى جواهرى مذكور با كمال شرمندگى از ساحت خداوند و عبدصالح وى ، حضرت ابوالفضل عليه السلام ، قسم ياد مى كند كه : به قمر بنى هاشم سوگند، اين جهان صانع و خدايى دارد. شخص ضعيف الاعتقاد مى بيند آقاى جواهرى قسم به قمر بنى هاشم عليه السلام خورد و بلايى نازل نشد، مى گويد الان به صانع و خداى اين جهان ايمان آوردم .
غرض ، حضرت ابوالفضل عليه السلام شخصيتى است كه اين طور مورد اعتقاد طبقات مختلف مردم ، حتى اشخاص ضعيف الايمان ، است .
191. آقايان ، حضرت عباس عليه السلام آن دختر را شفا داد!
جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد حسين موسوى دو كرامت از پدر محترمشان به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند:
1. اين جانب حاج سيد بابا موسوى نجاتى ، در سال 1347 هجرى شمسى ، همراه با ده نفر از برداران و اقوام و عشيره خود، عازم كربلا شديم و چون همسفران من همه مثل خودم ، قاچاق به كربلا آمده بودند، معمولا در حين زيارت با هم بوديم . يكى از روزها، كه من و ساير همسفران در يكى از رواقهاى حرم حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام بوديم ، ديديم يك فرد عرب دخترى حدودا هشت ساله را كنار ضريح حضرت اباالفضل العباس عليه السلام آورده ، با يك شال سبزرنگ محكم به ضريح مطهر بست . حال دختر به حدى بد بود كه قابل ذكر نيست . از شدت بيمارى ، تمام اعضاى بدنش طورى مى لرزيد كه هيچ بيننده اى قادر نبود چند دقيقه مستمرا به او نگاه كند. شدت اضطراب و لرزش بدن او فضاى حرم مطهر را منقلب كرد، و مردم بلا استثنا به حال او گريه مى كردند. پدر دختر مى گفت : از دكترها مايوس شده ام .
من چون ناراحتى قلبى داشتم ، حرم را ترك كردم و به مسافر خانه رفتم ، ولى رفقا در حرم ماندند. پس از نيم ساعت يكى از همسفران به نام حاج محبعلى باباخانى از اهالى كليجه زنجان ، كه فعلا درحال حيات است ، باهيجان خاصى وارد مسافرخانه شد و در حاليكه يك تكه پارچه سبز در دستش بود، با حالت خاصى گفت : آقايان ، حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام آن دختر مريض را كه در حرم مطهر ديده بوديد، شفا داد، و ما لباس او را پاره پاره كرده تقسيم نموديم . اين ، پاره اى از شال سبز رنگ اوست !
192. تو مداحى نكن !
2. نيز در همان سفر، به چشم خود ديدم كه ، در كنار ضريح حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام يكى از سادات محل به نام سيد رضى شديدا به يك مداح اهل بيت كه اهل تبريز بود اعتراض كرد كه ، تو مداحى نكن و نخوان ! و آن مداح تبريزى دلشكسته نشست و ديگر مداحى نكرد و نخواند، ولى سيد رضى هم ديوانه شد و پس از حدود پنج سال ، هنگام دفن يكى از سادات محل به نام سيد عادل و ليارانى بشدت گريه كرد و حالش خوب شد!
193. عمرى دوباره در سايه دو كرامت
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ عليرضا صابرى يزدى ، ساكن قم ، ماجراى دو كرامت شگفت را به شرح زير مرقوم داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
آنچه ذيلا مى خوانيد، ماجراى چندين بيمارى خطرناك است كه با ترحم پروردگار و مرحمت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و عنايت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بهبود پيدا كرد.
1. آغاز سخن ؛
2. نظريات دكترها قبل از شفا يافتن ؛
3. نظريات دكترها بعد از شفا يافتن ؛
4. جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ؛
5. نمونه اى از ارتباط؛
6. نكاتى جالب و شنيدنى درباره اين بيماريها.
از آنجا كه حضرت آيه الله العظمى جناب آقاى حاج شيخ لطف الله صافى و چند نفر از فضلاى محترم حوزه علميه قم ، حضرات حجج اسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى و جناب آقاى حاج شيخ احمد قاضى زاهدى و جناب آقاى فاتحى از اين جانب خواسته بودند كه جريان بيمارى و شفاى خود را مشروحا بنويسم ، لذا بر آن شدم نخست اشاره اى به اصل بيماريها داشته باشم و نظريات چند تن از اطباى متخصص ‍ را قبل و بعد از شفا يافتن همراه با نظر پرستاران بيمارستان نقل نمايم ، سپس ‍ جريان ديدن حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام درخواب ونيز توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را توضيح دهم ، تا لطف و كرامت حضرت زهرا عليهاالسلام و عنايت و مرحمت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام به اين جانب ، مفهوم و ارزش واقعى خود را پيدا نمايد.
اين جانب عليرضا صابرى اهل يزد ساكن قم ، در سال 1366 هجرى شمسى به چندين بيمارى خطرناك مبتلا شدم . از قبيل : سرطان خون به نام آنمى ، عفونت دريچه قلب ، سكته خفيف مغزى ، كه دكترها عموما جواب مايوس كننده داده بودند و طول حيات و زندگى مرا 24 ساعت تا يك هفته پيش بينى كرده بودند و تمامى فاميل نيز از خوب شدنم نااميد شده بودند.
در تاريخ 3/4/1366 شمسى در بيمارستان كامكار قم بسترى شدم و در همين روز كشت خون انجام شد.
11/4/66 شمسى از قول پرستاران : حال عمومى بيمار رضايت بخش ‍ نيست .
12/4/66 شمسى مشاور چشم پزشكى : يكى دو روز قبل ، سكته خفيف مغزى پيش آمده بود و تا 8 ماه كسى متوجه نشده بود!
13/4/66 شمسى از قول پرستاران : حال بيمار چندان خوب نيست .
نظريات دكترها قبل از شفا يافتن من
پسر خاله ام آقاى بمانعلى شاكرى در بيمارستان فرخى يزد كار مى كند. آزمايش خون مرا به آقاى دكتر صدرى متخصص قلب و آقاى دكتر عرب عجم متخصص خون نشان داده بود و گفته بود كه : پسر خاله ام ، به علت داشتن بيمارى قلبى و هونى در قم بسترى شده است ، شماها اگر مى توانيد براى ايشان كارى بكنيد. ايشان را بياوريم يزد بسترى كنيم تا اقوام و بستگان بهتر بتوانند به ايشان خدمت كنند و از نظر ملاقات هم راحت باشند. آقاى دكتر صدرى پس از ديدن آزمايش جواب مايوس كننده داده بود، و آقاى دكتر عرب عجم هم گفته بود:
- اين مريض ، يا مرده است ، و يا تا بخواهيد ايشان را از قم به يزد بياوريد مى ميرد!
يكى از مسئولين بيمارستان در تهران به يكى از اقوام ، موقعى كه مى خواستند مرا در تهران بسترى كنند، گفته بود: صرف نمى كند، اين مريض را بسترى كنيد.
نظريات دكترها بعد از شفا يافتن
آقاى دكتر عرفانى ، متخصص داخلى در قم گفت : صابرى ، تو از خطر بزرگى گذشتى ، برو خدا را شكر كن ، تو آن روز مرده بودى ؛ يك مرده متحرك . كسى ديگر، كار تو را درست كرد! و با دست اشاره نمود به جمله يامن اسمه دواء و ذكره شفاء كه قاب گرفته و در مطبش نصب كرده بود.
آقاى دكتر اعتمادى ، متخصص مغز و اعصاب در مشهد، گفت : خيلى به خير گذشته يا خيلى خداوند رحمت كرده ، بعضى انفاكتوس مغزى مى شوند و از هر دو چشم نابينا مى گردند.
آقاى دكتر على اكبر مرشد، جراح مغز و اعصاب در تهران ، گفت : خيلى شانس آوردى . گفتم : چطور؟ گفت : چون كه عيب كلى نگرفتى .
آقاى دكتر واثقى ، متخصص قلب در قم ، گفت : يادت هست در آن سال (سال 1366) خيلى خدا به تو رحم كرد، چون دريچه قلبت عفونى شده بود؟ !
يكى از دوستانم (حاج آقاى مصباح ) كه به دكتر عرفانى مراجعه كرده بود گفت : آقاى دكتر عرفانى با يك دكتر ديگر درباره شما صحبت مى كرد. در ضمن صحبت به آن دكتر گفت : همان مريضى كه پرونده اش را ديده بودى ، حالا خوب شده ؛ پس معلوم است كه آن بالاها (اشاره به طرف آسمان ) خبرهايى هست ! ايشان همچنين مى گفت بيمارى تو اعتقاد مذهبى دكترها را قويتر نمود.
در سال 1368 شمسى دو سال بعد از مرخص شدن از بيمارستان ، آقاى دكتر سيد محمد حسن مرتضوى شاهرودى فرزند مرجع عاليقدر شيعه حضرت آيه الله العظمى آقاى سيد محمد حسينى شاهرودى دام ظله العالى (نوه مرحوم آيه الله العظمى سيد محمود حسينى شاهرودى ) به اين جانب پيشنهاد كردند كه بيا، نامه اى بنويسم يك بار ديگر برو تهران بيمارستان امام خمينى (ره ) قلب شما را چك كنند. قبول كردم . نامه ايشان را به همراه كارت مخصوصى كه داشتم ، براى بيمارستان بردم . آقاى دكتر تا نگاهش به آن كارت و نامه افتاد، پرسيد: حاج آقا خونت را چكار كردى ؟ گفتم : خون مرا شفا دادند! ايشان اول به طور مسخره آميزى گفت : مى خواستى بگويى قلبت را هم مشغول اكوى قلبم شد. چند نفر دكتر ديگر هم شاهد بودند، كه ناگهان ، همان آقاى دكتر با لبخندى گفت : حاج آقا، مثل اينكه براى قلبت هم يك كارى كرده اند! و پس از اين اقرار، يكى از دكترهاى حاضر گفت : من به ماوراء الطبيعه ايمان دارم .
چند وقت پس از از خواب ديدن و خوب شدن بنده ، پسر خاله ام آقاى بمانعلى شاكرى به آقاى دكتر عرب عجم ، متخصص خون ، گفته بود: آقاى دكتر، پسر خاله ام كه مريض بود و بيمارى خونى داشت ، خوب شده است . در مرحله اول ، دكتر باور نكرده بود. پس از قسم و تاكيد زياد، باور كرده بود و پرسيده بود: اگر حرف تو را در يك كنفرانس پزشكى مطرح كنم ، مرا دروغگو در نمى آورى ؟! خلاصه ، دفعه بعد برايم خبر آورد كه ايشان گفته است كه من آن آزمايش خون را (آزمايشى كه روز اول ديده بود) به عنوان سرطان خون در دانشگاه يزد مشغول تدريس هستم كه يك مريض ‍ (هموگلوبين ) خونش به 75/2 مى رسد و از مرگ نجات پيدا مى كند!
آقاى دكتر عرفانى پس از خوب شدنم گفتند: گلبولهاى قرمز خونت خودبخود معدوم مى شد! و براى اولين دفعه كه ايشان نگاهش به آزمايش ‍ جديد افتاد - بعد از شفا يافتن - حالت تعجب و بهت زدگى به ايشان دست داده فرستاد پرونده مرا آوردند و آزمايش جديد را با آزمايشهاى قبلى مقايسه كرد و پرسيد مى دانى هموگلوبين خونت چند بوده است ؟ !
گفتم : نه ، گفت : هموگلوبين خونت 5/4 بوده و حالا 6/10! سپس گفت : صابرى ، اگر خون تو اين طور بماند تو ديگر خوب شده اى !
اينك جريان توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
آقاى صابرى سپس خطاب به مولف كتاب افزوده اند:
دوست گرامى ، برادر محترم جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى ، سلام عليكم .
با آرزوى سلامتى و طول عمر براى جناب عالى جهت خدمات بيشتر به اسلام و اهل بيت عليهم السلام ، به عرض مى رساند:
از آنجا كه فرموديد كرامات و عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را جمع آورى مى نماييد و از بنده خواستيد جريان توسلم را بنويسم ، به استحضار مى رسانم :
در مورد بهبودى حال اين جانب كه آقايان دكترها هم آن را غير عادى تلقى كرده و از لطف و مرحمت خداوند دانستند، بايد خاطرنشان سازم كه اين كرامت و بزرگوارى را در مرحله اول مى توان به حضرت زهرا عليهاالسلام در مرحله بعد به حضرت ابوالفضل عليه السلام نسبت داد.
پس از نقل جريان خواب ، نوبت به شرح توسلم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى رسد كه جريان آن از اين قرار است :
بعد از اينكه مرا از بيمارستان امام خمينى (ره ) در تهران (بخش خون ) مرخص نمودند، كارت مخصوصى (كه ظاهرا به عموم مريضان آن بخش ‍ مى دادند) به من دادند كه براساس آن معمولا بيماران آن بخش هر چند وقت يك بار مى بايست مراجعه كرده و خون خود را آزمايش كنند و در صورت نياز نيز خون تزريق نمايند.
در آن زمان از اصل بيماريهايى كه مبتلا شده بودم خبر نداشتم ، فقط از اينكه مثلا هر ماه يك بار مى بايست براى كنترل خون به تهران بروم خيلى ناراحت بودم . قبل از رفتن به تهران نذر كردم كه اگر به تهران رفتم و ديدم خونم خوب شده است و به من نگفتند هر ماه بيا تهران ، تا زنده هستم هر سال در راه خدا يك گوسفند مى كشم و ثوابش را هديه به روح حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى كنم . در روز دوشنبه 30/6/1366 شمسى ساعت 8 صبح خود را به بيمارستان امام خمينى (ره ) در تهران رساندم . پس از مدتها اين طرف و آن طرف زدند، ما را به جاى مخصوص معرفى كردند.
اولين دفعه بود كه براى كنترل خون خود مراجعه مى كردم و لذا نمى دانستم قضيه چيست ؟! هر كدام مى پرسيدند: حاج آقا، شما براى چه آمده اى ؟ تا اينكه وارد اتاق انتظار شدم ، يكى مى گفت : آقا، اگر مى توانى برو خارج . گفتم : براى چه وراهش چيست ؟ گفت : براى پيوند مغز استخوان و افزود كسى كه خونش به شما بخورد مى بايست همراه شما بيايد تا از اومغز استخوان بگيرند و به مغز استخوان شما پيوند بزنند.
شخص ديگرى پرسيد: دفعه اول است كه آمده اى ؟ گفتم : بلى . گفت : آقا، وارد اتاق كه بشوى آقاى دكتر كه شما را ببيند اگر حال شما خيلى بد باشد ديگر نمى نويسد برو آزمايش فورى ، بلكه دستور مى دهد به شما خون تزريق كنند، ولى اگر حال شما خيلى بد نباشد مى نويسد برو آزمايش . من هم با يك ترس و لرزى وارد اتاق شدم ، سلام كردم و همه اش در اين فكر بودم كه آيا دكتر به من مى گويد برو آزمايش ، يا مى گويد برو خون تزريق كن !
آقاى دكتر پس از جواب سلام ، نگاهى به من كرد و نوشت شما برويد آزمايش .
در اينجا يك مقدار دلم قرص شد و قلبم آرام گرفت . با خودم گفتم خوب ، مثل اينكه اوضاعم خيلى بد نيست !
خلاصه ، رفتم آزمايش و جواب آن را براى آقاى دكتر آوردم . نگاهى كرد و گفت : هموگلوبين خون شما 6/10 مى باشد و فعلا خون شما طبيعى است و احتياج به تزريق خون نداريد، تاريخ مى زنم 4/8/66 شمسى حدود يك ماه ديگر بياييد.
دفعه دوم ساعت 8 صبح تاريخ 4/8/66 شمسى وارد بيمارستان امام خمينى (ره ) در تهران شدم . آقاى دكتر زمانيان پور، متخصص خون ، وقتى نگاهش به من افتاد با خنده گفت : هان بنزين زياد كرده اى ! و نوشت رفتم آزمايش . جواب آزمايش را كه ديد، گفت : آقا، ديگه نگران خونت نباش ، خون شما 13 و خوب است و طبيعى شده است . ولى از آنجا كه متوجه شدم (سى بى سى ) شمارش تركيبات خون را با دست انجام داده اند خودم مطمئن نشدم و گفتم : آقاى دكتر، برج 9 يك بار ديگر مى آيم . تاريخ 4/9/66 شمسى را نوشت .
دفعه سوم ، اوايل وقت وارد اتاق دكتر شدم . پس از معاينه قلب به آقاى دكتر گلزارى گفتم بنويسيد كه بروم آزمايش خون . گفت : آقا، تو هموگلوبينت 15 مى باشد، به آزمايش احتياج ندارى . رفتم به آقاى دكتر زمانيان پور گفتم : ايشان گفت : حالا كه آمده اى ، من مى نويسم بروى آزمايش بدهى . در آزمايشگاه به آن كسى كه خون مى گرفت گفتم : روى عللى حتما بايد سى بى سى با كامپيوتر انجام شود. قبول كرد. بعدا معلوم شد كه دستگاه هم خون بنده را 8/12 نشان داده است ، و دكتر گفت : آقا، ديگر لازم نيست كه شما براى كنترل خون به تهران مراجعه كنيد.
از آن به بعد تا به حال كه حدود 6 سال مى گذرد، به فضل پروردگار و عنايات ائمه اطهار عليهم السلام هيچگاه براى آزمايش و كنترل خون به بيمارستان مذكور يا جاى ديگر مراجعه نكرده ام ، الحمدلله رب العالمين .
نمونه اى از ارتباط
از سالها قبل علاقه شديدى به حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام در دلم پيدا شده و هنوز هم ناخودآگاه ، گهگاه كلمه يا زهرا عليهاالسلام بر زبانم جارى مى گردد. مدتى قبل از بيمارى فقط براى رضاى خاطر آن بى بى ، دو سه كار كوچك انجام دادم كه روى عللى نمى خواهم به طور عموم آنها را مطرح سازم ، ولى بايد بگويم هشتاد در صد شفاى من از ناحيه حضرت زهرا عليهاالسلام و به خاطر آن كارها مى باشد.
اما درباره حضرت ابوالفضل عليه السلام ، قبل از نذر كردن دو كار كوچك انجام دادم كه آنها هم بى نقش نبودند:
1. ذكر معروف (يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام ) كه مى بايست 133 مرتبه خوانده شود. اين ذكر را خود مكرر خواندم و به ديگران نيز در بيمارستان ياد دادم .
2. در خلال بيمارى ، به علت آنكه گاهى از مواقع در يك دستم سرم وصل بود و در دست ديگرم سرم خون و در نتيجه هيچ كدام از دستهايم در اختيار من نبود، به ياد حضرت ابوالفضل عليه السلام و لحظات بسيار سختى كه برادر بزرگوارش حضرت سيد الشهداء عليه السلام بر بالين آن جناب حضور داشت افتاده و اين زبان حال حضرت خطاب به علمدار كربلا را با خود مى خواندم :

از من دو دست بر كمر و، از تو بر زمين


دست دگر كجاست كه سويت دراز كنم


چشم تو پر ز خون و، ز من هست اشكبار


چشم دگر كجاست كه سويت نظر كنم

نكاتى جالب و شنيدنى
1. سال 1366 شمسى سالى بود كه باران رحمتها و نعمتهاى الهى با مراحم ائمه اطهار عليهم السلام يكى پس از ديگرى بر سرم مى باريد، و يا سالى كه امواج نعمتها و نقمتهاى خداوند يكدفعه مرا در بر گرفت !
2. شبى كه فرداى آن مى خواستم در بيمارستان كامكار قم بسترى شوم ، به يكى از دوستان گفتم اگر ائمه اطهار عليهم السلام مرا شفا ندهند من ديگر براى آنان كتاب الحكم الزاهرة نمى نويسم (الحكم الزاهرة مجموعه اى است از احاديث و روايات در موضوعات مختلف اسلامى و فضايل اهل بيت عليهم السلام ) و ظاهرا در اولين روز بسترى شدنم در بيمارستان به آقاى دكتر عرفانى گفتم : آقاى دكتر، من شفايم را از ائمه عليهم السلام مى گيرم !
3. در ايام بيمارى هيچگاه دعا و توسل و احيانا نذر و تصدق ، از ناحيه خودم ، مادرم ، همسرم ، اقوامم و نيز چند تن از علماى محترم و بسيارى از دوستان و برادران عزيز روحانى و ايمانى ، قطع نمى شد.
4. آن طور كه به من گفته بودند عفونت دريچه قلب به غير از جراحى چاره اى ديگر ندارد، ولى عفونت دريچه قلب من به فضل پروردگار و مراحم ائمه اطهار عليهم السلام بدون عمل جراحى خوب شد.
5. آنفاكتوس ، سكته خفيف مغزى ، كرده بودم و تا 8 ماه كسى متوجه نشده بود، تا اينكه يك روز در صف نماز جماعت ، يكى از برادران كه در طرف چپ من نشسته بود و مى خواست مصافحه كند دست خودش را به طرف اين جانب دراز كرد. ولى از آنجا كه من دست او را نيديدم به او را نديدم به او دست ندادم ، و يكوقت متوجه شدم كه وى براى جلب توجه مرتب به زانوى من مى زند، همان لحظه احساس كردم كه چشمهايم طرف چپ را نمى بيند. يكى دو روز گذشت ، به دكتر چشم پزشك مراجعه كردم و گفتم : آقاى دكتر من طرف چپ را نمى بينم . پرسيد: از كجا متوجه شدى ؟ جريان را گفتم . از دقت و مواظبت من تحسين كرد و دستور داد يك عكس رنگى از مغز گرفته شود و به اصطلاح (سى ، تى ، اسكن ) از مغز سر به عمل آيد. سپس توصيه كرد كه به دكتر مغز و اعصاب هم مراجعه نمايم .
پس از انجام (سى ، تى ، اسكن ) و مراجعه به دكتر مغز و اعصاب ، معلوم شد حدود 8 ماه قبل سكته خفيف مغزى كرده بودم و كسى متوجه نشده است . خلاصه ، يك روز به دكتر معالجم گفتم : آقاى دكتر، من كه مريض ‍ بودم ، چرا شما متوجه نشديد كه من سكته كرده ام ؟ هر دو دست خود را علامتى حركت داد و گفت : فلانى ، فكر همه ما (دكترها) روى خون تو متمركز بود كه خونت چه كارى به دستت نمى دهد!
6. در آن زمان كه سكته كرده بودم ، تا مدتى در بيمارستان كامكار قم بيشتر مواقع در حالت اغما و بيهوشى به سر مى بردم و لذا مطلقا به هفته ، روز و ساعت توجه نداشتم ، يكوقت متوجه شدم پرستار وارد اتاق شد، پرسيدم : امروز چند شنبه است ؟ گفت : دو شنبه . گفتم : ساعت چند است ؟ گفت : ساعت 4 است ، همين قدر توجه داشتم كه روز دوشنبه روز ملاقاتى است ، گفتم : پس چرا امروز ملاقاتيها نيامدند؟ گفت : آقا، ساعت 4 صبح است !
7. روزهاى اولى كرده بودم صددرصد نور چشمم را از دست دادم و لذا تا چند روز عيادت كنندگان خود را فقط با صدا تشخيص مى دادم ، ولى به فضل پروردگار و مراحم ائمه اطهار عليهم السلام اينك بيش از پنجاه در صد ميدان ديدم باز شده است .
8. در بيمارستان كامكار قم ، بعضى از روزها كه پرستاران مى آمدند فشار مرا بگيرند، از آنجا كه در بدن من چندان خونى نبود تا شماره اى را معين كند، ظاهرا دستگاه هيچ عددى را نشان نمى داد، يا خيلى خيلى كم نشان مى داد. لذا وقتى از آنان مى پرسيدم شماره فشار من چند است ؟ يا جواب نمى دادند و يا مى گفتند: مثل ديروز است !
9. پس از گذشت 24 روز، در روز 27/4/66 شمسى براى ادامه معالجه ، مرا از قم به تهران منتقل كردند. در آنجا نيز زمانى كه براى آزمايش مى خواستند از من خون بگيرند، بعضى از مواقع با يك زحمتى روبرو مى شدند و گاهى چند نفر به هم كمك مى كردند، چون كه خونم به حداقل خود رسيده بود.
10. اوايلى كه به نحو اعجاب انگيز شفا يافته بودم و هنوز اين امر براى همگان مخصوصا آقايان دكترها ثابت نشده بود، تامدتى با كلمات تناقض آميز دكترهاى قم و تهران روبرو بودم : وقتى كه به تهران مى رفتم ، دكترها پس از معاينه مى گفتند: حون شما خوب است ، هر چه هست قلب شماست . و چون به بيمارستان كامكار در قم بر مى گشتم و دكترها مرا معاينه مى كردند، مى گفتند: قلب شما خوب است ، هر چه هست خون شماست !
11. بسيارى از دوستانم ، بازگشت سلامتى مرا عمرى دوباره برايم توصيف كردند.
12. جالب و قابل توجه اينكه در اوج آن هم بيماريهاى سخت ، و شعله هاى سوزان آن همه كسالت و مرض ، تنها كسى كه در جريان آن همه خطرات و بلاها قرار نداشت لذا متوجه عمق خطر نبود، خودم بودم . البته مى دانستم خون و قلبم مساله دارد ولى هرگز مساله را تا آن اندازه پيچيده و خطرناك تصور نمى كردم . و تنها چند ماه پس از بهبودى بود كه بتدريج از زبان اين و آن (اقوام ، دوستان و دكترها) به عمق و شدت مرضم پى بردم و فهميدم كه چگونه لطف حق مرا يار شده و خداى بزرگ و مهربان اين عبد عاصى راشفا داده است . اينك بحمدالله به زندگى عادى خود مشغولم و اگر خداى عزوجل و ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين بپذيرند خدمتگزارى كوچك براى آنان خواهم بود.
به هر حال ، اين بود مختصرى از جريان چندين بيمارى واقعا خطرناك و پيچيده ، و آن هم ترحم پروردگار و مراحم حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و لطف حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كه شامل حالم گرديد و اين جانب خاضعانه در برابر پروردگار رئوف و مهربان سر تعظيم فرود مى آورم و شكر سپاس او را به جا مى آورم ، الحمدلله رب العالمين و از بى بى دو عالم ، پاره تن رسول اكرم صلى الله عليه وآله و سلم و از حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام نيز كمال تشكر و امتنان را دارم .
194. پس از مدتى مشكلش حل شد
راجه صاحب (پادشاه ) آف كتوارا گرفتارى يى در دادگسترى داشت ، به درگاه حضرت اباالفضل العباس عليه السلام توسل جست ، پس از مدتى مشكلش حل شد و نذر خود را انجام داد و در تعميرات جديد درگاه شركت نمود.
چشم شهلا باز كن


چشم شهلا باز كن آخر منم اى شير من


عرصه ميدان برادر جاى خواب ناز نيست


با دل خونين لب سوزان و زخم بى حساب


همچو خوابيدن برادر در خور شهباز نيست


سير كردن در دو گيتى در هواى عاشقى


جز تو هرگز جان من بى بال و پر پرواز نيست


گر هزاران آدم و حوا سر آرد از زمين


با ديگر عاشقى مانند تو جان باز نيست

195. شفاى دوست
چند سالى است كه با مردى صبور و سخاوتمندى آشنا شديم ، صفات حميده او هميشه مرا جذب او مى كرد و شيفته اخلاقش مى ساخت . دلش ‍ از مهر و محبت و خير خواهى لبريز بود، گويا در اين زمانه همانند او بسيار اندكند و ناياب ، به هر كس كه نيازمند بود، كمك مى كرد و از مساعدت و بذل و بخشش كوتاهى نمى كرد و حضورى فعال در مآتم و مجالس ‍ اباعبدالله الحسين عليه السلام داشت و از هيچ گونه كمك و مساعدتى در اين راه دريغ نمى ورزيد و عاشق اهل بيت عليهم السلام بود.
اين شخص آن قدر براى من عزيز و درعين حال عجيب است كه حتى فرزندانش هم از نيات خير او و مساعدت هايش بى خبر بودند و كارش ‍ مخلصانه لله و بى ريا و بى توقع بود.
بعد از يكى دو سالى كه با ايشان آشنا شديم ، يك مرتبه شنيديم كه ايشان در بيمارستانى در تهران بسترى شده و حال خوشى ندارد. شنيدن اين خبر براى من سخت و دشوار بود. خود را براى زيارت ايشان آماده ساختم و به سوى تهران حركت كردم . به بيمارستان كه رسيدم ، وحشت مرا فرا گرفت و قدم هاى من سنگين تر مى گشت .
واقعيتى تلخ بود و امرى دشوار، اين جا چقدر ساكت و آرام است ، جز صداى كلاغ هاى كه از اين درخت به آن درخت مى پريدند چيز ديگرى نبود، بيمارستان بزرگ بود. و بخش هاى متعدد داشت . بعد از گشتن و پرسيدن به اتاق ايشان رسيديم ، اتاقى خلوت و ساكت كه دو تخت بيشتر نداشت . اولى بيمارى بر آن بود كه فقط اسكلت استخوانى اش نمايان بود و بس و دومى خود رفيقم .
آقاى عباس مداح زاده كربلايى ، باز نشسته اداره آموزش و پرورش ، آن مرد متدين و با اخلاص ، با حالتى رقت بار و باور نكردنى بود، لاغر و نحيف ، عاجز و درمانده . اما محبت و مهربانى همچنان از چشمان نواز شگرش ‍ مى باريد. بعد از اسلام و احوالپرسى با ايشان بغض گلويم را گرفت ، ايشان به بيمارى خطرناك (سل ) مبتلا شده بود كه تدريجا انسان را ضعيف و لاغر مى كرد و از كار مى انداخت .
بعد از دقايقى خدا حافظى كردم و بيرون آمدم ، اما به فكر آن عزيز بودم ، رو به آسمان نمودم با دلى شكسته و قلبى اميدوار به اجابت دعا... .
- خداوندا! اين آقا را شفا ده ... .
لحظاتى با خود قكر مى كردم و براى ايشان آه و حسرت مى كشيدم ، و با خود مى گفتم : آيا مى شود ايشان را دوباره بين جمع دوستان ديد و شكفتن لبان با طرارتشان نگاره شد؟
- آه ! آيا چه دنيايى بى وفاست كه نه به بزرگ و نه به كوچك رحم مى كند.
- آه ! چه زود اين زمانه مى گذرد و ايام جوانى را با خود مى برد، گويا انسان خواب مى بيند نه حقيقت !
همان طور كه داشتم با خود فكر مى كردم و با خودم صحبت مى نمودم به ياد حسينيه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كربلائى ها افتادم كه در شهر مقدس قم در خيابان باجك واقع بود. حسينيه اى بى آلايش و بى ريا، بدون تشريفات و بدون زرق و برق ، سالى دوازده ماه درهاى آن به روى عاشقان اهل بيت عليهم السلام هر شب باز است و هر شب روضه خوانى و مختصر شامى مى دادند. حاضران آن بيشتر بينوايانى بودند بيچاره و بى كس ، فقر و غريب كه جز به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به كسى ديگرى اميد نداشتند. حال آنان دل هر مسلمانى را به درد مى آورد، از نگاه هاى معصومانه شان و كمر خميده شان حكايت از در به درى و مشكلات زندگى و جور و ظلم زمانه خبر مى كرد.
آرى ! آن جا انسان هاى اخلاص و بى ريا را مى توان به خوبى پيدا كرد. انسان هايى كه از دنيا رو برتافته و با مظاهر پر زرق و برق دنيوى وداع نموده اند و چيزى از دنيا در بارشان نيست .
همان جا با خداى خودم نذر كردم و از او خواستم كه اين آقا را شفا دهد و نذرم هم به صاحب اصلى اين حسينيه يعنى حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ادا خواهم نمود ان شاء الله .
- يا حضرت قمر بنى هاشم ! خودت شفيع ما باش و شفاى اين آقا را از خدا بخواه ...
بار دوم كه به تهران رفتم ، ديدم حال ايشان بهتر شده است و گفتند كه دكتر قرار است براى او مرخصى بنويسد تا از بيمارستان مرخص شود و به خانه اش برگردد.
شادى تمام وجودم را فرا گرفت ، از خوشحالى مى خواستم پرواز كنم . خدايا شكرت كه اين آقا را شفا دادى . حقا كه ابوالفضل عليه السلام باب الحوائج است و كسى را نااميد نمى گذارد. اى علمدار كربلا حقا كه تو يار و مددكار بى پناهان هستى و فريادرس درماندگان و بيچارگان .
آرى ! آقاى عباس مداح زاده كربلايى بعد از آن زمان روز به روز بهتر شد و چهار سال از آن واقعه مى گذرد و ايشان سالم و تندرست است و هميشه خندان و سرحال است . اين هم يكى از كرامات و معجزات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است .
به اميد آن روزى كه جوانان اين مرز و بوم به اصالت خود برگردند و را از چاه باز شناسند و ايمانشان به اهل بيت عليهم السلام روز به روز بيشتر شود و لحظه اى از اين امامان جدا نشوند، ان شاء الله